گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد دهم
.سنه سي و هفت‌




بيان بقيه حوادث صفين‌

در همان سال و در ماه محرم آن سال ميان علي و معاويه متاركه جنگ مقرر گرديد كه چون ماه محرم پايان يابد مي‌توان شرايط صلح را معين و بصلح اميد وار شد. ميان طرفين نمايندگان رفت و آمد داشتند علي عدي بن حاتم و يزيد بن قيس ارحبي و شبث بن ربعي و زياد بن خصفه را بنمايندگي نزد معاويه فرستاد چون رسيدند. عدي بن حاتم آغاز سخن نمود و خداوند را ستود و گفت: اما بعد ما نزد تو آمده‌ايم كه ترا بيك امر سودمند دعوت كنيم كه خداوند ملت را بر آن متحد و خون خلق را مصون بدارد و ميان شما صلح برقرار كند پسر عم تو سيد مسلمين (علي) و افضل خلق خدا و داراي سابقه اسلام و بهترين اثر در اسلام كه مردم همه بر خلافت او اجماع كرده‌اند بجز تو و اتباع تو كسي نمانده‌اي معاويه بپرهيز از اينكه تو و ياران تو دچار واقعه بشويد مانند واقعه جمل. معاويه گفت:
تو براي تهديد آمدي نه براي اصلاح. دور باد (صلح) اي عدي. آنگاه پس از
ص: 58
حمد و ثنا گفت: خداوند را سپاس كه هرگز آنچه را كه انجام داده كسي نقض نكرده و هر چه را كه او پريش كرده كسي فرجام نداده و اگر بخواهد و اراده كند هرگز دو شخص با هم اختلاف و ستيز نمي‌كنند و هرگز ملت در يك چيز مختلف و پريشان نمي‌شود تو هم اي عدي از قاتلين عثمان محسوب مي‌شوي. هرگز هرگز من فرزند حرب هستم (نام ابو سفيان- بمعني جنگ). در خور تهديد نميباشم (عين عبارت «لا يقعقع له بالشنان كه مثل معروف است و آن عبارت از ترسانيدن شتر متمرد از باركشي با آلتي گوش‌خراش و هول‌انگيز كه خود شنان نام دارد و قعقعه حكايت صوت آن آلت است).
بخدا سوگند تو كسي هستي كه مردم را بر عثمان شورانيدي و تو خود از كشندگان او هستي و من اميدوارم كه خداوند ترا بانتقام عثمان بكشد.
شبث و زياد هر دو بمعاويه گفتند: ما از تو انتظار يك پاسخ داشتيم. تو شروع كردي بحكايت و ضرب مثل و ما ميخواستيم با يك كلمه كار را اصلاح كنيم از آنچه نفعي (براي طرفين ندارد) بگذر و بما پاسخ سودمند بده. يزيد بن قيس گفت:
ما نيامده‌ايم مگر براي ابلاغ پيغام و بيان آنچه را كه براي نقل آن رسول شده‌ايم و هر چه تو بما جواب بدهي آنرا عينا نقل كنيم.
ولي از نصيحت تو خودداري نمي‌كنيم و اتمام حجت خواهيم كرد كه همه سوي اتحاد و يگانگي و الفت سوق داده شويم. صاحب ما (امير ما) كسي مي‌باشد كه مسلمين حق و فضل او را شناخته‌اند و بر كسي مخفي نمانده. از خدا بپرهيز اي معاويه و با او ستيز و مخالفت مكن. بخدا سوگند ما از مردم كسي را نديده و نشناخته‌ايم كه باندازه او پرهيزگار باشد كه دنيا را خوار بداند و كسي باندازه او ديده نشده كه تمام خصال نيك و صفات خوب را جامع و دارا باشد.
معاويه در پاسخ او اول خدا را حمد و ثنا گفت: سپس چنين سخن راند:
ص: 59
اما بعد شما ما را بطاعت و پيروي از جماعت دعوت نموديد بدانيد كه جماعت (و پيشوايان) ما هستيم كه بايد از ما پيروي شود و حال اينكه از پيروي ما منع و خودداري شده اما اطاعت و متابعت رفيق (علي) شما كه ما بآن عقيده نداريم. زيرا رفيق شما خليفه ما را كشته و جماعت ما را پراكنده كرده و قاتلين او را كه بايد از آنها انتقام بكشيم پناه داده. او ادعا ميكند كه او را نكشته ما هم جواب نميدهيم و قبول ميكنيم. بنابر اين بايد كشندگان را تسليم ما كند تا آنها را بكشيم آنگاه ما از شما پيروي و اطاعت خواهيم كرد و داخل در اجتماع شما خواهيم شد. شبث بن ربعي گفت: اي معاويه تو از اين خرسند هستي كه عمار را بكشي؟ معاويه گفت:
مانعي براي قتل او نميبينم. من اگر بفرزند سميه دست بيابم او را خواهم كشت و او را با غلام عثمان در انتقام برابر خواهم دانست (ابن سميه زياد بن ابيه باشد كه معاويه ادعا مي‌كرد برادر و فرزند ابو سفيان است و او در آغاز كار از ياران علي بشمار ميرفت و سميه روسبي معروف بود). شبث گفت: بخداونديكه جز او خداي ديگري نيست تو باين مرام نخواهي رسيد مگر اينكه سرها از تنها برداشته و پامال شود و زمين و فضا بر شما تنگ و تاريك شود. معاويه گفت: اگر چنين باشد زمين بر شما تنگتر خواهد شد. آنها هم از معاويه برگشتند. معاويه نزد زياد بن خصفه فرستاد و او را از ميان نمايندگان علي خواست كه با او خلوت كند. چون نشستند باو گفت:
اي اخا ربيعه (كنايه از انتساب و رياست قبيله ربيعه كه برادر فلان قبيله گفته ميشد). علي صله رحم را ترك و قطع كرده و امام ما را كشته و بقاتلين او پناه داده. من از تو درخواست مي‌كنم كه با قوم و قبيله خود ما را ضد او ياري
ص: 60
كني و من با خدا عهد ميكنم كه بتو ايالت هر يكي از دو كشور را كه بخواهي بدهم و ترا امير يكي از دو شهر بكنم (مقصود- عراق و مصر و امثال آنها) اگر پيروز شوم. زياد باو گفت:
اما بعد من در كار خود هشيار و بينا هستم و خداوند حق را براي من آشكار كرده من هرگز با مجرمين گناهكار پشتيبان و يار نخواهم بود.
معاويه بعمرو بن عاص گفت: ما با هر يك از آنها (اتباع علي) كه گفتگو ميكنيم نتيجه خوب بدست نميآريم. انگار قلوب آنها يكي و آنها يك دله هستند.
معاويه هم حبيب بن مسلمه فهري و شرحبيل بن سمط و معن بن يزيد بن اخنس را بنمايندگي نزد علي فرستاد. آنها وارد شدند حبيب پس از حمد و ثناي خداوند چنين گفت:
اما بعد عثمان يك خليفه هدايت شده بود كه بكتاب خداوند عمل ميكرد و بامر خداوند رفتار مينمود.
او را براي خود بار سنگين پنداشتيد و مرگ وي را دير دانستيد كه بر او شوريده او را با ستم كشتيد. تو (خطاب بعلي) كشندگان او را تسليم ما بكن اگر راست ميگوئي كه خود او را نكشتي تا بتوانيم از قاتلين او انتقام بكشيم و بعد از اين هم كناره‌گيري كن (از خلافت) تا كار مردم بشوري ارجاع شود.
آنگاه مردم براي (خلافت) خود كسي را باتفاق انتخاب خواهند كرد.
علي باو گفت: اي بي‌مادر تو كيستي كه مرا بعزل خود تكليف و باين كار (خلافت) مداخله ميكني؟ خاموش باش تو لايق اين سخن و اهل اين كار نيستي.
گفت: (حبيب) بخدا سوگند مرا چنين خواهي ديد كه تو نپسندي و اكراه خواهي داشت. علي باو گفت: تو كيستي و چيستي؟ خداوند ترا زنده نگذارد اگر ما را زنده نگذاري. دور شو و در كار خود تكاپو كن و هر چه ميخواهي بكن.
ص: 61
شرحبيل هم گفت: سخن من جز سخن يار من نخواهد بود.
آيا پاسخي داري كه بما بدهي و آن غير از جواب سابق باشد؟ علي گفت:
من پاسخ ديگري ندارم (در طبري چنين آمده آري پاسخ ديگر هم غير از آنچه گفته شده دارم و بايد همين صحيح باشد). بعد از آن علي خداوند را حمد و ثنا كرد و چنين گفت:
اما بعد: خداوند تعالي محمد را بر حق فرستاد كه بواسطه او مردم را از گمراهي و هلاك نجات داد و آنها را متحد و يكسان نمود.
خداوند او را نزد خود برد (پيغمبر را). مردم هم ابو بكر را خليفه نمودند و ابو بكر هم عمر را بعد از خود خليفه نمود.
هر دو خوب رفتار كردند و دادگر بودند ما كه خاندان پيغمبر هستيم بر خلافت آنها اعتراض داشتيم. ولي از گناه هر دو عفو نموديم. مردم هم عثمان را برگزيدند او هم كاري كرد كه خود مردم كارهاي او را نپسنديدند و اعتراض كردند و شوريدند و باو رسيدند و او را كشتند و من گوشه‌نشين بودم كه مردم نزد من آمدند و بمن گفتند با تو بيعت ميكنيم و من خودداري كردم. باز گفتند بايد با تو بيعت كنيم زيرا امت خشنود نميشوند مگر اينكه ما با تو بيعت كنيم و ما از اين بيم داريم كه اگر تو قبول نكني مردم پراكنده (و گمراه) شوند.
منهم بيعت را قبول كردم كه ناگاه بمخالفت و ستيز دو مرد كه با منهم بيعت كرده بودند دچار شدم و بعد بمخالفت و خصومت معاويه مبتلا شدم. همان معاويه كه در دين سابقه خوبي نداشته و خود و سلف او (پدر او) باجبار و اكراه دين اسلام را قبول كردند و قبول آنها از روي صدق نبوده. او گرفتار و برده آزاد شده و پدر او هم برده آزاد شده بود. او يكي از گروه‌هاي محارب (احزاب- جنگ احزاب بوده كه با رسول جنگ كرد). او خود و پدرش هر دو خصم و دشمن و محارب پيغمبر
ص: 62
بوده و هستند.
باجبار و اكراه اسلام را بخود بستند و بمسلمين پيوستند. من از اين تعجب ميكنم كه شما چگونه بمتابعت و اطاعت او كمر بسته‌ايد و چگونه با خاندان پيغمبر خود مخالفت مي‌كنيد و آنها را كنار ميگذاريد كه براي شما شايسته و سزاوار نيست كه با اين خاندان بستيزيد و مخالفت كنيد. هان بدانيد كه من شما را بكتاب خداوند و سنت پيغمبر و نابود كردن باطل و زنده نمودن حق دعوت ميكنم و ميگويم آثار و قواعد دين را زنده و نمايان كنيد و از خداوند براي خود شما و ساير مؤمنين مغفرت و عفو ميخواهم.
آنها گفتند: آيا تو گواه هستي كه عثمان مظلوم كشته شده؟
گفت: من نميگويم او مظلوم يا ظالم كشته شده. گفتند: هر كه نگويد عثمان مظلوم بوده ما از او بري و دور مي‌شويم.
اين را گفتند و رفتند. علي عليه السّلام گفت:
«إِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتي تا آخر آيه فَهُمْ مُسْلِمُونَ» (تو نمي‌تواني سخن خود را بگوش مردگان بنشاني).
سپس بياران خود گفت: اينها با گمراهي خود نبايد پايدارتر از شما باشند با اينكه شما بر حق و مطيع خداوند خود هستيد.
پس از آن (كه آماده نبرد شدند) در گرفتن درفش و پرچم دار بودن ميان عامر بن قيس حزمري طائي و عدي بن حاتم طائي براي جنگ صفين اختلاف و نزاع رخ داد. عده قوم حذمر بيش از بني عدي بود كه آنها قوم عدي بن حاتم بودند. عبد اللّه بن خليفه بولاني كه نزد علي بود گفت: اي بني حذمر شما ميخواهيد بر عدي (فرزند حاتم معروف) برتري و توفق و قيام كنيد؟ آيا ميان پدران شما
ص: 63
مانند او و پدر او (حاتم طايي) كسي بوده و هست؟ آيا پدر او حامي قوم و اهل محل و مدافع آبياري در حادثه رويه نبود. آيا پدر او صاحب مهمانخانه و يگانه مرد كريم و سخامند عرب نبود؟ آيا پدر او كسي نبود كه مال خود را بيغما ميداد (و بشما مي‌بخشيد؟) آيا پدر او تنها حامي پناهنده و مدافع همسايه نبود آيا پدر او كسي نبود كه در مدت عمر خود خيانت نكرد و مرتكب فسق و فجور نشد و بخل و خست نكرد. منت بر كسي (هنگام عطا) نگذاشت.
جبان هم نبود. شما ميان پدران خود مانند پدر او كسي را نام ببريد و ميان خود هم مانند او (عدي) كسي را پيش آريد. او از حيث اسلام و سابقه دين از شما افضل و بهتر است. او نماينده شما نزد پيغمبر بود. مگر نه اين است كه در جنگ نخيله و جنگ قادسيه و فتح مدائن و نبرد جلولا، و حرب نهاوند و جنگ شوشتر رئيس شما بوده و يگانه پيشوا و مقدم بود.
علي فرمود: اي فرزند خليفه، سخن تو كافي ميباشد. آنگاه دستور داد كه قبيله طي حاضر شوند. آنها هم همه حاضر شدند. علي از آنها پرسيد در آن وقايع (كه نام برده شده) رئيس شما چه كسي بود؟.
همه گفتند عدي. ابن خليفه گفت: اي امير المؤمنين از آنها بپرس آيا برياست و فرماندهي او خشنود بوده و هستند؟ علي هم پرسيد و همه گفتند: آري (راضي بوده و هستيم). علي گفت پس عدي در پرچمداري و (فرماندهي) شما احق و اولي مي‌باشد. سپس درفش را گرفت و باو سپرد.
چون روزگار حجر بن عدي (رئيس شيعيان زمان خود) رسيد (زياد بن ابيه كه امير زمان معاويه بود) عبد الله بن خليفه را خواست كه او را با حجر روانه كند و او را بجبلين (لرستان و كردستان) فرستاد. عبد الله بن خليفه (بعدي بن حاتم متوسل شد) كه براي او شفاعت كرده از آن سفر بازگرداند او هم باو وعده شفاعت داد
ص: 64
ولي شفاعت و اقدام او بتأخير افتاد ابن خليفه اين شعر را سرود (خطاب بعدي بن حاتم:
أ تنسي بلائي صادرا يا ابن حاتم‌عشية ما اغنت عديك حذمرا
فدافعت عنك القوم حتي تخاذلواو كنت انا الخصم الالد الغدورا
فولوا و ما قاموا مقامي كانمارأوني ليثا بالاباءات مخدرا
نصرتك إذ خام القريب و ابعدالبعيد و قد افرات نصرا مؤزرا
فكان جزائي ان اجرر بينكم‌سحيبا و ان اولي الهوان واو سرا
و كم عدة لي منك انك راجعي‌لم تغن بالميعاد عني حبترا يعني اي فرزند حاتم آيا فراموش ميكني كسي را كه كار ترا انجام داده (صادر، سيراب برگشته از منبع آب كنايه از برآورده حاجت است) در شبي كه عدي (طايفه عدي) در قبال طايفه حذمر ترا بي‌نياز نكرده بود (نتوانسته ترا ياري كند و من كردم) من از تو دفاع كردم و آن قوم را دچار اختلاف و تسليم نمودم.
من خود يگانه دشمن سرسخت تندخوي دلير بودم. آنها پراكنده و دور و گم شدند زيرا مرا يك شير حمله كننده و خشمگين ديدند كه هميشه بر آنها سطوت مي‌كند من ترا ياري كردم هنگامي كه خويشان تو خوار و جبان و بيمناك شده بودند و آنهايي كه دور بودند دورتر رفتند و من يگانه كسي بودم كه پيروزي محكم را براي تو پيش كشيدم. آيا پاداش من بايد چنين باشد كه من ميان شما بخواري كشيده و رانده و گرفتار شوم (تبعيد شده بود). چندين بار بمن وعده دادي كه تو مرا بر ميگرداني ولي با آن وعده برستگاري من توجه و وفا نكردي.
اين داستان تماماً در آينده نقل خواهد شد بياري خداوند بالا و بلند.
چون ماه محرم پايان يافت علي منادي را فرمود كه ندا دهد اي مردم شام! امير المؤمنين ميگويد: من بشما مهلت دادم كه شما سوي حق برگشته و حق را
ص: 65
شناخته و برگرديد (از راه گمراهي) ولي شما از غرور و سركشي خود دست برنداشتيد و دعوت حق را اجابت نكرديد من بشما اخطار كردم و يكسره گفتم كه خداوند خيانتكاران را دوست ندارد.
اهل شام همه گرد امراء و سران سپاه تجمع كرده آماده نبرد شدند.
معاويه و عمرو هم لشكرها را آراستند و مردم را نظم دادند. همچنين امير- المؤمنين بلشكر آرائي و تنسيق پرداخت و بمردم گفت. هرگز بجنگ آغاز ميكنيد مگر آنكه آنها اول شروع و مبادرت كنند زيرا شما بر حق هستيد و حجت و برهان داريد و اگر از جنگ و كشتن آنها خودداري كنيد براي شما يك حجت ديگر خواهد بود. اگر آنها را منهزم كنيد هرگز گريخته را كه پشت بميدان كرده دنبال ميكنيد و مجروح را مكشيد و كشته را مثله (براي تشفي پاره پاره) مكنيد و عورت مقتول را كشف و آشكار نسازيد و اگر بمحل رحل و خانواده آنها برسيد هرگز پرده عفاف را بر نداريد (تجاوز بناموس) و بخانه كسي داخل مشويد و چيزي بيغما نبريد و هيچ زني را آزرده مسازيد حتي اگر زنان بشما دشنام بدهند و عرض و ناموس شما را بباد تباهي بگيرند و بسران سپاه و فرماندهان شما ناسزا بگويند زيرا آنها از حيث نبرد و فكر و اراده ضعيف و ناتوانند.
علي اين پند را بياران خود در همه جا ميداد و ياران خود را تشجيع و بثبات تشويق ميكرد. بعد هم گفت:
- اي بندگان خدا از خدا بپرهيزيد و چشم‌ها را فرو بگيريد و صداها را آهسته و سخنرا كوتاه كنيد و بر مبارزه و نبرد تصميم بگيريد كه آماده ستيز و آويز و زد و خورد و كشتي و خصم افكني و مشت و لگد زدن و جنگ تن بتن باشيد.
پايداري كنيد و خدا را بياد آريد و هميشه خدا را در نظر داشته باشيد شايد رستگار و پيروز شويد. هرگز پراكنده و مختلف مباشيد كه دچار شرمندگي و
ص: 66
سرافكندگي خواهيد شد. پايدار و بردبار باشيد كه خداوند يار صابرين است خداوندا صبر را عطا و الهام كن و نصر را نصيب آنها نما و اجر بآنها بده روز بعد بامدادان علي لشكر آراست اشتر را بفرماندهي سواران كوفه منصوب و معين فرمود. سهل بن حنيف را هم فرمانده سپاه بصره فرمود. فرماندهي پيادگان كوفه را بعمار بن ياسر داد. قيس بن سعد را هم فرمانده پيادگان بصره فرمود. پرچم را هم بهاشم بن عتبه مرقال داد.
مسعر بن فدكي را هم فرمانده سپاهيان اطراف كوفه و بصره و ده‌نشينان نمود.
معاويه هم ابن ذي الكلاع حميري را بفرماندهي ميمنه و حبيب بن مسلمه فهري را بفرماندهي ميسره و ابو الاعور سلمي را بفرماندهي مقدمه منصوب كرد. فرماندهي سواران دمشق را هم بعمرو بن عاص داد: مسلم بن عقبه مري را بفرماندهي پيادگان دمشق برگزيد. و ضحاك بن قيس را بفرماندهي عموم انتخاب و معين كرد.
بعضي از مردان شام بر مرگ عهد بسته و سوگند ياد كردند. پاي خود را با عمامه خود بستند كه نگريزند و بهر حال پايداري كنند. آنها پنج صف از پايداران سوگند ياد كرده پا بسته تشكيل دادند در نخستين روزي از ماه صفر بميدان رفته جنگ را آغاز نمودند.
سپاهيان كوفه زير فرمان اشتر بودند كه بميدان رفتند. سپاهيان شام زير فرمان حبيب بن مسلمه بودند كه بمقابله اهل كوفه شتاب كردند.
هر دو لشكر جنگجو از آغاز روز نبرد كردند تا بيشتر همان روز (كه بعد از ظهر باشد) بعد از جنگ بقرارگاه خود برگشتند و هر دو لشكر متحارب امتحان داده از يك ديگر انتقام كشيدند.
ص: 67
روز بعد هاشم بن عتبة با سواران و پيادگان خود بميدان رفت. لشكريان شام هم بفرماندهي ابو الاعور سلمي بمقابله پرداختند. آن روز با نبرد سخت پايان دادند و باز بقرارگاه خود برگشتند.
روز سيم عمار بن ياسر (با لشكر خود) بميدان رفت كه عمرو بن عاص (با لشكر خود) بجنگ او در آمد و طرفين سخت نبرد كردند عمار گفت: اي اهل عراق آيا ميخواهيد دشمنان خدا و رسول را ببينيد كه با خدا و پيغمبر دشمني و جنگ و ستيز كرده و بر مسلمين قيام و مشركين را ياري نموده‌اند.
و چون ديدند خداوند دين خود را گرامي داشته و نصرت داده ناگزير از روي ترس و ضعف بدون رغبت و ميل نزد پيغمبر رفته تسليم شدند (مقصود معاويه و ياران و خويشان او) بخدا سوگند او هميشه بدشمني اسلام و مسلمين كمر بسته و از گناهكاران و تبه‌گران پيروي مي‌كند و بهمان حال (كفر) باقي مانده. اكنون در قبال او پايداري كنيد و بجنگ او دلگرم باشيد. عمار بزياد بن نضر كه فرمانده سواران بود گفت: تو (با سواران خود) بر اهل شام حمله كن.
او هم حمله كرد. مردم (شام) هم پايداري و بردباري كردند. عمار هم حمله كرد و عمرو بن عاص را از مركز دفاع بعقب راند زياد بن نضر در آن روز با برادري كه از مادر داشت و عمرو بن معاويه ناميده مي‌شد و او از بني منتفق بود مبارزه كرد چون هر دو بميدان مبارزه در آمدند يك ديگر را شناختند هر دو برگشتند و بكشتن يك ديگر راضي نشدند. متحاربين هم جنگ را پايان داده برگشتند. روز بعد محمد بن علي كه فرزند حنفيه باشد بميدان رفت عبيد اللّه بن عمر بن خطاب بجنگ او مبادرت كرد. با هر يك از آن دو لشكري عظيم بود.
ص: 68
طرفين سخت نبرد و دليري كردند. عبيد اللّه محمد را بمبارزه مرد و مرد دعوت كرد او هم پيش رفت علي (چون فرزند خود را در خطر ديد) مركب خود را پيش راند و فرزند خويش را از آن مبارزه برگردانيد و خود بمبارزه عبيد اللّه شتاب كرد و عبيد اللّه حاضر نشد و از ميدان برگشت. محمد بپدر خود گفت: اي امير المؤمنين ميگذاشتي من بكشتن او موفق مي‌شدم (اميدوار بودم) سپس گفت: اي امير المؤمنين چگونه با اين فاسق فاجر مبارزه ميكني؟
بخدا سوگند من ترا بزرگتر از اين ميدانم كه تو با پدر او (عمر) مبارزه كني. علي گفت. اي پسرك من درباره پدر او جز نيكي چيزي مگوي باز مردم از ميدان برگشتند. روز پنجم عبد اللّه بن عباس (با لشكر خود) بميدان رفت. وليد بن عقبه (با لشكر خود) بمقابله او پرداخت. طرفين سخت نبرد كردند. وليد بن عبد المطلب را دشنام داد. ابن عباس او را بمبارزه دعوت كرد. او خود داري كرد (ترسيد). ابن عباس در آن روز (با عده خود) سخت دلبري كرد.
روز ششم قيس بن سعد انصاري (با لشكر خود) بميدان رفت ابن ذي الكلاع حميري بمقابله او كمر بست. طرفين سخت نبرد كردند و بعد برگشتند. روز سه شنبه رسيد (بعد از يك هفته همان روز تجديد شد) اشتر (با عده خود) بميدان رفت و حبيب بمقابله او شتاب كرد طرفين تا ظهر جنگ كردند و هنگام ظهر نبرد را خاتمه دادند:
بعد از آن علي گفت: چرا ما نبايد با تمام عده و قواي خود يكسره بجنگ اين قوم قيام نكنيم؟
سه شنبه شب كه شب چهار شنبه باشد علي برخاست و خطبه نمود. اول خدا را
ص: 69
اختلاف پيدا نمي‌كند و گمراه نمي‌شود و هرگز زير دست منكر فضل زبردست نمي‌شود. قضا و قدر ما و اين قوم را باين ميدان سوق داده و بجنگ كشيده. خود خداوند هم مي‌بيند و ميشنود و اگر خدا ميخواست انتقام خود را زودتر ميكشيد و حال هر دو را تغيير ميداد و ستمگر را تكذيب و رسوا ميكرد. خدا هم ميداند حق كجا و چگونه و بكجا بايد باشد ولي دنيا را خانه امتحان قرار داد تا كارها را بسنجد (و نكوكاري و زشت كاري را بداند) و آخرت را خانه جاويد و قرارگاه دائم قرار داد تا بزشت‌كار و تبه‌گران كيفر بدهد و نكوكاران را پاداش نيك نصيب كند.
هان بدانيد كه شما با دشمن خود روبرو خواهيد شد. امشب قيام كنيد و كمر بنديد و قرآن را بخوانيد و بر تلاوت آن بيفزائيد و از خداوند پيروزي و پايداري و بردباري بخواهيد تا با اين قوم با جد و جهد و عزم و تصميم نبرد كنيد و در جنگ خود مصمم و درست كار و راست گو باشيد. مردم (سپاهيان بر اثر شنيدن خطبه) همه برخاستند و سلاح خود را اصلاح و آماده و تيز كردند. در آن هنگام كعب بن جعيل بر آنها گذشت و گفت:
اصبحت الامه في امر عجب‌و الملك مجموع غداً لمن غلب
فقلت قولا صادقاً غير كذب‌ان غدا تهلك اعلام العرب يعني ملت دچار يك امر عجيب شده. ملك هم براي شخص غالب و مظفر خالص خواهد شد.
من يك سخن درست و راست غير از دروغ مي‌گويم كه آن چنين باشد:
فردا سران و بزرگان عرب دچار هلاك و نيستي خواهند شد.
علي در آن شب سپاه خود را آراست و تا هنگام بامداد بآرايش لشكر پرداخت بامدادان بميدان رفت. معاويه با اهل شام هم بمقابله پرداخت. علي يك يك قبايل
ص: 70
شام را پرسيد و موقف آنها را شناخت. بقبيله ازد (كه همراه او بودند) گفت: شما ما را از قبيله ازد (خصم) بي‌نياز كنيد. (بجنگ آنها بپردازيد). هر يكي از قبايل را هم فرمان داد كه در قبال قبيله ديگر صف آرائي و جنگ كنند كه هر قبيله با دشمنان خود از قبيله خود كه در صف مقابل قرار گرفتند نبرد كنند. هر قبيله كه در عراق در صف محارب قوم و خويش و عشيره نداشتند بجنگ كساني واميداشت كه مانند خود آنها از اهل شام در عراق خويش و عشيره نداشتند. غريب با غريب و خويش با خويش نبرد ميكردند). مانند قبيله بجيله كه در شام از خود عشيره و قبيله نداشتند و خود در عراق تنها بودند كه آنها را بجنگ لخم در شام وادار كردند كه از لخم در عراق هم كسي نبود:
روز چهار شنبه مردم برخاستند و كمر بستند و بجنگ پرداختند و سخت نبرد كردند تا شب كه طرفين بدون حصول پيروزي بقرارگاه خود برگشتند.
روز پنجشنبه علي نماز را در تاريكي (سحرگاه) خواند و جنگجويان را بميدان برد و با اهل شام مقابله كرد. فرمانده ميمنه علي عبد اللّه بن بديل خزاعي و فرمانده ميسره عبد الله بن عباس بودند.
قرآن‌خوانان (حافظين قرآن از ياران پيغمبر) سه مرد بودند. عمار و قيس بن سعد و عبد الله بن بديل و رقاء خزاعي. مردم هم زير پرچمهاي خود قرار داشتند علي خود در قلب با اهل مدينه قرار گرفته بود كه در دو طرف او اهل كوفه و اهل بصره بوده و خود در ميان بود.
بيشتر ياران او از اهل مدينه و جمعي از قبيله خزاعه و كنانه و ساير اهل مدينه بودند. علي و سپاه او سوي معاويه پيش رفتند. معاويه هم يك گنبد بزرگ (خيمه) برافراشت و بر آن پرده‌ها و جامه‌ها كشيد و نمايان نمود. اغلب اهل شام با او بيعت و عهد بر مرگ بستند. سواران دمشق هم خيمه و بارگاه او را احاطه و محافظت
ص: 71
مي‌كردند. عبد الله بن بديل با ميمنه خود بر حبيب بن مسلمه كه فرمانده ميسره معاويه بود هجوم برد. مهاجم اندك اندك سوارهاي خصم را عقب نشاند و شكست داد تا بخيمه و بارگاه معاويه رسيد آن هم هنگام ظهر.
عبد الله بن بديل اتباع خود را تشجيع و تشويق نمود و گفت: هان بدانيد كه معاويه چيزي را ادعا كرده (خلافت) كه در خور او نيست او ميخواهد حق را از اهل حق غصب كند و بعناد و لجاج با كسي كه هرگز مانند او نبوده (اشرف و افضل از او) بستيزد و با نيروي باطل ميخواهد حق را پامال كند. او اعراب و احزاب (كسانيكه با دين دشمني كرده‌اند) را تجهيز كرده، گمراهي را سرمايه خوب آنها قرار داده تخم نفاق و فتنه را در قلب آنان كاشته، كارها را وارونه بآنها نموده و بر پليدي و گمراهي آنها افزوده بجنگ شما وادار مي‌كند. اكنون با آن گمراهان سبك سر نادان نبرد كنيد و نترسيد كه خداوند آنها را بدست شما رنج مي‌دهد و رسوا مي‌كند و شما را بر آنها پيروز مي‌نمايد و مؤمنين را تشفي مي‌دهد.
علي اتباع خود را با سخن نافذ خود تشجيع و تشويق نمود و چنين فرمود.
صفوف خود را مانند يك بنياد محكم نظم بدهيد و استوار كنيد. زره پوشان را مقدم بداريد و بي‌زرهان را عقب سربگذاريد دندانها را بهم سخت فشار بدهيد زيرا فشردن دندان (مقصود سرسختي و استقامت با خشم و جلادت) باعث مي‌شود كه شمشيرهاي دشمن در سر شما كارگر نشود و بسنگ بخورد. چابك و چالاك و چرخ زن باشيد زيرا سرعت پيچيدن موجب مي‌شود كه نيزه بخطا رود و بتن شما نپيچد. نگاهها را كوتاه كنيد زيرا نگاه كردن بزير و چشم پوشانيدن باعث پايداري و استقامت و دليري و دلداري مي‌شود. صداها را خاموش كنيد و بكشيد زيرا خموشي موجب متانت و وقار و ثبات مي‌گردد و نااميدي و عدم رستگاري را دور مي‌كند. پرچمهاي خود را بلند و راست
ص: 72
بداريد خم نكنيد و كج مداريد و از جاي خود زايل مكنيد و آنها را بدست دليران خود بسپاريد. صدق و ثبات و صبر را مايه خود بداريد و بدانيد با صبر نصر فرود ميآيد و شما پيروز مي‌شويد. يزيد بن قيس ارحبي هم برخاست و مردم را بجنگ و پايداري تحريض كرد و گفت: مسلمان كسي باشد كه داراي سلامت دين و عقل و راي باشد.
بخدا سوگند اين مردم براي ديني كه ما گم كرده‌ايم يا حقي كه پامال نموده و كشته‌ايم جنگ و ستيز نمي‌كنند.
آنها فقط براي دنيا نبرد مي‌كنند كه خود امير مقتدر و زورگو و پادشاه فاعل ما يشاء باشند. اگر آنها بر شما غالب شوند كه خدا نكند چنين باشد و چنين تسلطي پيش نيايد كه باعث مسرت آنها بشود ولي اگر پيروز و رستگار شدند شما را بحكومت مانند سعيد و وليد و ابن عامر دچار خواهند كرد كه آنها سفيه و بي‌خرد و گمراه هستند (امراء نام برده) كه هر يكي از آنها صله و جايزه بيهوده كه مي‌دادند باندازه قيمت خون خود و خون پدر و جد خود در يك جلسه مي‌پرداختند (مال مسلمين را گزاف مي‌بخشيدند) مي‌بخشد آنگاه مي‌گويد: من حق اين بخشش را دارم و باكي هم ندارم و اين كار گناه نيست بلكه حق من است انگار از ارث پدر و مادر خود بخشيد و حال آنكه آن مال مال خداوند است كه خداوند بما داده و ما با نيزه‌ها و شمشيرهاي خود بدان رسيديم: اي بندگان خدا با اين قوم ستمگر بستيزيد و و دليرانه جنگ كنيد كه اگر آنها پيروز شوند دين و دنياي شما را فاسد و تباه خواهند كرد. آنها را شما خوب شناخته‌ايد و بر وضع و حال آنان آگاهيد بخدا سوگند آنها امروز بر حال سابق خود جز شر و تباهي چيزي نيفزوده‌اند. عبد الله بن بديل در ميمنه با آنها (اهل شام) سخت جنگ نمود تا بگنبد و بارگاه معاويه رسيد. آناني كه سوگند مرگ ياد كرده بودند نزد معاويه رفتند او بآنها فرمان داد كه از حملات ابن بديل دفاع كنند آنگاه بحبيب بن مسلمه كه در ميسره بود دستور
ص: 73
حمله داد او هم با لشكر خود بر ميمنه (علي) حمله كرد. اهل عراق شكست خورده گريختند و از ميمنه جز ابن بديل كسي نماند كه پايداري و دليري كند.
او با عده دويست يا سيصد تن از حافظين قرآن و قارئين پايداري كردند كه پشت بيكديگر دادند و سخت نبرد كردند. مردم همه (جز آن عده) گريختند، علي بسهل بن حنيف فرمان داد كه باتباع خويش پيش بيايد كه او با اهل مدينه بود آنها هم پيش رفتند. لشكرهاي عظيم اهل شام در قبال آنها سدي برپا كردند و آنها ناگزير در ميمنه مانده پايداري كردند. ميان ميمنه وصف علي اهل يمن بودند.
چون اهل يمن هم گريختند علي ماند ناگزير سوي ميسره دشمن خراميد قبيله مضر كه در ميسره (معاويه) بود شكست خورد و گريخت ولي قبيله ربيعه پايداري كرد.
حسن و حسين و محمد فرزندان علي هم با او همراه بودند كه چون بميسره حمله نمود دشمن آنها را تيرباران كرد كه تيرها از چپ و راست آنها ميگذشت.
آنها علي را هدف ميكردند و تيرها سينه و سر و شانه او را هدف ميكرد ولي فرزندان او سپرها را ميگرفتند و او را مصون ميداشتند. ياران هم همه جان و تن خود را سپر او ميكردند: ناگاه احمر غلام ابو سفيان يا غلام عثمان او را ديد و شناخت و بر او حمله كرد كيسان غلام علي او را ديد و بمبارزه او شتاب كرد.
هر دو يك ديگر را با شمشير زدند و احمر كيسان را كشت علي رسيد و شكاف زره احمر را گرفت و او را كشيد. بر دوش گرفت و بر زمين زد كه دو شانه و دو عضو او را شكست و خرد كرد.
اهل شام (براي نجات احمر) نزديك شدند و هجوم آنها علي را از كار خود باز نداشت او در كار احمر تسريع نمود (كشت).
حسن فرزند او بعلي گفت: چه ضرر دارد اگر تو (از كشتن احمر) مي‌گذشتي
ص: 74
و بياران خود ميپيوستي (كه مصون باشي چرا تهور ميكني؟) علي گفت:
پسرك من، پدر تو روز معلوم و اجل موعود دارد كه از او دور نميشود و تاخير ندارد خواه او سوي مرگ برود و خواه مرگ سوي او بيابد، رفتن بطرف مرگ تعجيل در كار موت نخواهد بود چنانكه آمدن مرگ بطرف منهم تعجيلي نخواهد داشت (جز قدر و اجل چيزي نيست)، بدان كه پدرت باكي ندارد از اينكه خود بر مرگ فرود آيد يا مرگ بر او فرود آيد.
چون بقبيله ربيعه رسيد با صداي رسا و بيباكي فرياد زد، اين پرچمها و علمها بكدام قبيله تعلق دارد؟ گفتند پرچمهاي ربيعه است. علي گفت: اينها پرچمهاي كساني ميباشد كه خداوند بآنها صبر و ثبات و شجاعت و صيانت بخشيده و پاي آنان را ثابت و محكم نموده.
آنگاه بحضين بن منذر گفت اي رادمرد آيا نميخواهي پرچم خود را و لو يك گز پيش ببري؟ گفت آري بخدا ده گز پيش ميبرم.
او باندازه پيش رفت كه علي گفت: بس، جاي خود را بگير.
چون علي بقبيله ربيعه رسيد همه فرياد زدند: اي ربيعه اگر امير المؤمنين ميان شما دچار شود و يك تن از شما زنده بماند ميان عرب رسوا و سرافكنده خواهيد شد. سخت جنگ و دليري كنيد كه آنها بمانند آن دچار نشده باشند.
علي گفت:
لمن راية سوداء يخفق ظلهااذا قيل قدمها حضين تقدما
و يقدمها في الموت حتي يزيرهاحياض المنايا تقطر الموت و الدما
اذا قنابن حرب طعننا و ضرابنابا سيا فتا حتي تولي و احجما
جزي الله قوماً صابروا في لقائهم‌لدي الموت قوما ما اعف و اكرما
و اطيب اخبار أو اكرم شيمةاذا كان اصوات الرجال تغمغما
ص: 75 ربيعه اعني انهم أهل نجدةو باس اذا لاقوا خميسا عرمرما يعني اين علم سپاه كه سايه آن لرزان است براي كيست چنانچه گفته شود حامل آن حضين است كه پيش ميرود. او پرچم را سوي مرگ ميبرد تا آنكه وارد حوض اجل كند آنگاه مرگ و خون از آن پرچم خواهد چكيد. ما فرزند حرب را (معاويه) بطعن و ضرب خود دچار كرديم (مزه نيزه و تيغ را چشيد) ضرب شمشير را ديد تا آنكه گم شد و عقب نشست خداوند قومي را پاداش دهد كه در نبرد و روبرو شدن با دشمن بردباري و پايداري كرده‌اند آن هم هنگام فرا رسيدن مرگ آن قوم (كه بمرگ تن داده‌اند) بسي كريم و عفيف هستند. آنها ستوده خصال هستند كه خبر نيك جهاد آنها ميرسد در حاليكه مردان همهمه و غوغا مي‌نمايند. ربيعه را ميگويم كه آنها مردم دلير و نيرومند هستند نيروي آنها هنگام مقابله سپاه انبوه ظاهر مي‌شود.
اشتر بر علي گذشت در حاليكه قصد حمله را بميسره (دشمن) داشت. اشتر سوي استغاثه كنندگان مي‌دويد كه آنها در ميمنه (علي) دچار شده بودند. علي او را بدان حال ديد گفت: اي مالك. گفت: لبيك اي امير المؤمنين. گفت:
برو نزد آن قوم و بآنها بگو: از دست مرگ كجا مي‌گريزيد كه مرگ از رسيدن بشما در نخواهد ماند (مرگ شما را در هر حال خواهد گرفت).
مرگ از رسيدن بشما عاجز نخواهد بود و شما بيهوده زندگي را طلب و بر آن حرص مي‌كنيد كه هرگز حيات براي شما (كه از مرگ ميگريزيد) نخواهد ماند. اشتر هم رفت و مردم را در حال فرار ديد. هر چه علي باو گفته بود بآنها گفت بعد از آن گفت: اي مردم من اشتر هستم. سوي من بشتابيد. بعضي از آنها بطرف او رفتند و بعضي رو برگردانيدند.
باز گفت: اي مردم. بسيار بد نبرد كرديد. از امروز مذحج (قبيله) را براي
ص: 76
من آزاد بگذاريد. مذحج هم رو باو كردند. او بآنها گفت: شما خداوند را از خود خشنود نكرديد و با اخلاص و اعتقاد جنگ نكرديد و دشمن را آسوده گذاشتيد اين كار چگونه خواهد بود و حال اينكه شما زادگان جنگ و خداوندان حمله و غارت و هجوم بوده و هستيد. شما اهل جنگ و شما مهاجمين بامداد و سواران تاخت و تاز و شما مايه مرگ حريفان و شما نيزه داران روز طعن هستيد. مذحج طعن و ضرب هرگز مغلوب نشده و خون دليران وي هدر نرفته. هر چه امروز مي‌كنيد فردا جاويدان خواهد ماند و نام نيك شما در تاريخ خواهد بود. اكنون بيائيد با صميميت و اخلاص نبرد كنيد و با دشمن خود روبرو شويد كه خداوند يار مجاهدين راستگو و بردبار مي‌باشد. بخداوندي كه جان من در دست اوست.
اينها كه باهل شام اشاره مي‌كرد هر يك مردانها نزد من مانند بال يك پشه است (حقير و ناچيز). رو سياهي مرا زايل كنيد تا خون من بروي سپاه برگردد و جاري شود (شرمندگي و خشم را با مجاهده خود از من دور كنيد- مرا روسياه مگذاريد).
هان اين گروه انبوه (سواد اعظم) را قصد كنيد كه خداوند آنرا پراكنده كرده (دشمن پراكنده شده). هر كه در دو طرف اشتر بود زود از او متابعت كرد و بدنبال وي شتافت همه گفتند ما را بدان گونه كه مي‌پسندي خواهيم بود.
اشتر (با اتباع خود) آن گروه انبوه و سياهي لشكر را قصد كرد و بطرف ميمنه رفت. بر آنها حمله كرد و آنها را بعقب راند.
جوانان قبيله همدان كه عده آنها در آن روز هشتصد مرد نبرد بود پيش اشتر رفتند و سخت دليري و نبرد كردند كه در ميمنه صد و هشتاد مرد از آنها كشته شده بود و عده يازده رئيس بخاك و خون كشيده شدند نخستين كسي كه از آنها كشته شده بود ذؤيب بن شريح بعد از او شرحبيل و بعد مرثد سپس هبيره و بعد يريم و سمير فرزندان شريح كشته شدند (يكي بعد از ديگري كه همه پرچم را از يك ديگر
ص: 77
ميگرفتند) بعد از قتل آنها عميره پرچم را برافراشت و او هم كشته شد و بعد از او برادرش پرچم را گرفت و او هم كشته شد و هر دو فرزند بشير بودند. بعد از آنها سفيان و عبد اللّه و بكر فرزندان زيد يكي بعد از ديگري پرچم را گرفتند و همه كشته شدند آنها فرزندان زيد بودند. بعد از آنها پرچم را وهب بن كريب گرفت و او با قوم خود از جنگ رخ تابيد. او و ياران او در حال انصراف از جنگ ميگفتند:
اي كاش باندازه ما عده از ملت عرب با ما سوگند مرگ ياد كنند تا ما باتفاق آنها برگشته بدشمن حمله كنيم آنگاه آن قدر جنگ خواهيم كرد تا كشته يا پيروز شويم. اشتر گفته آنها را شنيد بآنها گفت:
من با شما عهد مي‌كنم كه برنگردم تا آنكه پيروز يا كشته شوم. آنها هم ايستادند و بعد او را ياري كرده حمله نمودند. كعب بن جعيل در اين باره گفت:
و همدان زرق تبتغي من تحالف يعني قبيله همدان (يمن) چشم كبود هستند بدنبال همپيمان خود مي‌روند.
اشتر بر ميمنه حمله كرد. مردم بطرف او برگشتند اعم از اهل بصره و ديگران بهمراهي او شتاب كردند. او بهر لشكري كه حمله مي‌كرد آنرا شكست مي‌داد و بعقب مي‌نشاند. هر جمعي را كه ميديد پريشان مي‌نمود.
اشتر در آن حال بود كه ديد زياد بن نضر حارثي را كه سخت مجروح و بي‌يار شده بود حمل شده از ميان لشكريان بقرارگاه مي‌بردند علت اين بود كه چون او ديد عبد اللّه بن بديل و اتباع او دچار هلاك شده بودند دليري كرد و پرچم افتاده را براي پايداري اهل ميمنه دوباره برافراشت و نبرد كرد تا افتاد در همان اثنا ديد ديگري حمل ميشود كه او يزيد بن قيس ارحبي بود كه پس از زياد پرچم را برداشت و برافراشت و جنگ كرد تا افتاد.
ص: 78
اشتر گفت: بخدا سوگند صبر و ثبات نيك و پسنديده همين است (كه يكي بعد از ديگري پرچم را برمي‌دارند و كشته مي‌شوند چنانكه چندين برادر يكي بعد از ديگري كشته شدند).
آيا مرد شرم ندارد كه از نبرد بدون اينكه كشته شود برگردد و بگريزد: در آن هنگام حارث بن جمهان جعفي بملازمت و ياري اشتر پرداخت و هر دو دليري و جنگ كردند تا اهل شام را شكست داده بمعاويه ملحق كردند و بصف بعدي كه پشت سر و با معاويه بود برگردانيدند (و ميمنه علي را بعد از آن همه تلفات نجات دادند)- آنگاه اشتر و ياران دلير او هنگام عصر و ميان دو نماز عصر و مغرب بعبد الله بن بديل كه با جمعي از حافظين قرآن پايداري و نبرد مي‌كرد رسيدند. آن عده (از ياران پيغمبر و قرآن خوان) براي دفاع و ثبات (پس از شكست و فرار اتباع) خود را بر زمين انداخته جنگ و جانفشاني ميكردند انگار بر زمين خفته بودند و عده آنها دويست يا سيصد مرد دلير (و مؤمن) بود. اشتر اهل شام (كه مهاجم و سرسخت بودند) از آنها پراكنده كرد. چون ياران علي (در ميمنه) مدد و دليري اشتر را در نبرد ديدند و از آن مهلكه نجات يافتند پرسيدند امير المؤمنين در چه حال است (زيرا كارزار سخت بود و تصور هلاك عمومي مي‌شد). اشتر گفت: او زنده و در خور جنگ است هنوز در ميسره پايداري و نبرد مي‌كند و مردم هم پيشاپيش او جانفشاني مي‌كنند. گفتند الحمد لله ما گمان مي‌كرديم كه او كشته شده و شما و او همه دچار هلاك شده‌ايد آنگاه عبد الله بن بديل بياران خود گفت پيش برويد.
اشتر باو گفت: هرگز مرو و در همين جا پايداري كنيد و با مردم بمانيد كه براي آنها و براي شما و ياران شما بهتر و سودمندتر خواهد بود. او نپذيرفت و پيش رفت تا بمعاويه رسيد كه در پيرامون او مردان دلير مانند كوه ايستاده بودند. عبد الله دو شمشير در دو دست داشت كه با هر دو جنگ مي‌كرد و هر كه را مي‌ديد يا باو
ص: 79
مي‌رسيد مي‌كشت و مي‌انداخت و پيش مي‌رفت تا آنكه جماعتي را كشت و بي‌پا كرد و صف را شكافت و بمعاويه نزديك شد.
ناگاه از هر سو جماعتي برخاسته اطراف معاويه را گرفته سخت دليري و دفاع كردند. عبد الله در آنجا جنگ كرد تا آنكه خود و جمعي از ياران او كشته شدند و بقيه اتباع او مجروح شده برگشتند. اشتر هم حارث بن جمهان جعفي را فرستاد اهل شام را كه بدنبال منهزمين مي‌كوشيدند كه پيش روند متوقف كرد آنگاه بر گشتگان خود را بصف مالك رسانيدند و اندكي آسوده شدند. معاويه چون ديد كه ابن بديل سخت شمشير مي‌زد و مي‌كشت و پيش ميرفت گفت:
آيا پيشاهنگ قوم را مي‌بينيد (گوسفند نر كه پيشاپيش گله ميرود- كيش ناميده ميشود و اين استعاره و اصطلاح معروف است براي قائد لشكر) او نشناخته از شجاعت وي تعجب كرد چون كشته شد اهل شام جسد او را نزد معاويه بردند و خود آنها او را نميشناختند. معاويه بر سر او ايستاد و او را شناخت و گفت اين عبد الله بن بديل است. بخدا سوگند اگر زنان خزاعه (قبيله عبد الله) ميتوانستند با ما نبرد كنند بجنگ ما قيام مي‌كردند تا چه رسد بمردان آنها (براي انتقام و و خونخواهي عبد الله) سپس شعر حاتم را بزبان آورد:
اخو الحرب اذ عضت به الحرب عضهاو ان شمرت يوماً به الحرب شمرا او خداوند جنگ است (برادر- بمعني صاحب و خداوند) اگر نبرد او را سخت گيرد او هم نبرد را سخت مي‌گيرد و اگر جنگ پيش آيد او آماده ميشود و پيش مي‌رود.
اشتر هم با طايفه عك و اشعريها پيش رفت و بقبيله مذحج گفت: شما طايفه عك (كه از همان قبيله در صف دشمن) را دنبال و ما را بي‌نياز كنيد.
اشتر ميان قبيله همدان ايستاد و گفت: شما بمقابله اشعريها (كه باز از همان قبيله در صف دشمن باين معني كه قبايل نيمي در صف علي و نيمي در سپاه معاويه
ص: 80
بودند) بپردازيد و ما را از جنگ با آنها بي‌نياز كنيد.
طرفين سخت جنگ كردند تا هنگام غروب. اشتر باتفاق همدانيها (قبيله در يمن) و بعضي از طوايف و عشاير بر اهل شام حمله كرد و آنها را از مركز خود بعقب راند تا آنكه بصفوف پنجگانه پا بسته بعمامه (عهده كرده كه نگريزند و و پاي خود را با دستار بسته بودند و پايداري ميكردند و سنگ نزد خود نهاده مي‌گفتند: ما نمي‌گريزيم مگر اينكه اين سنگ بگريزد). رسانيد و آنها در پيرامون معاويه دليري مي‌كردند. باز هم اشتر بر آنا حمله كرد و باز حمله خود را ادامه داد تا آنكه توانست چهار صف از صفوف پنجگانه پا بسته را نابود كند.
و بصف پنجم برسد كه بمعاويه احاطه كرده بود آنگاه معاويه را بجنگ تن بتن دعوت كرد. معاويه هم اسب خود را خواست و سوار شد و گفت: خواستم بگريزم كه ناگاه گفته ابن اطنابه انصاري را بخاطر آوردم. او از اهل جاهليت (قبل از اسلام) بود كه ميگفت:
ابت لي عفتي و ابي بلائي‌و اقدامي علي البطل المشيح
و اعطائي علي المكروه مالي‌و اخذي الحمد بالثمن الربيح
و قولي كلما جشات و حاشت‌مكانك تحمدي او تستريحي يعني عفت و تجربه و تهور من بر مرد دلير پايدار و كوشا و بذل و عطاي مال من حتي در كاري كه آنرا اكراه دارم با دريافت حمد و ثنا بابهاي گران و خطاب بنفس خود هنگامي كه نفس بهيجان آيد و بشورد كه بگويم آرام باش (اي نفس) و جاي خود بگير كه ستوده ميشوي يا لااقل آسوده خواهي شد (مقصود دلداري و بردباري و تقويت روح و استقامت است كه اين شعر مثل هم شده) معاويه گفت: اين شعر موجب شد كه من پا بفرار برندارم و بمانم و پايداري كنم. عمرو
ص: 81
(بن عاص) هم بمن نگاه كرد و گفت: امروز صبر و فردا فخر خواهد بود. گفتم راست ميگوئي. جندب بن زهير هم پيش رفت و با رئيس قبيله از دشام (در قبال ازد عراق) مبارزه كرد. مرد شامي او را كشت و جمعي از گروه او را هم كشت كه عجل و سعد هر دو فرزند عبد الله از آنها بودند. ابو زينب هم ابن عوف را كشت.
عبد الله بن حصين ازدي با قرآن‌خوانان (حافظين) كه با عمار بن ياسر بودند پيش رفت كه او با عمار بقتل رسيد عقبة بن حديد نميري هم پيش رفت و گفت:
الا كه مرتع دنيا خشك و خاشاك شده و درختها دچار خزان گشته و هر چه نو بوده كهنه و پلاس گشته و شيريني آن تلخ و ناگوار بمذاق آمده. (دنيا زشت و تاريك شده) من از دنيا بستوه آمده‌ام نفس خود را از اين ميان كشيدم و بيرون آوردم.
آرزوي شهادت را دارم.
خود را در معرض شهادت مي‌گذارم. در هر لشكر و هر حمله و تاخت و تاز در خواست شهادت مي‌كنم.
خداوند نخواست كه من بدرجه آن برسم مگر در چنين روزي و من در اين ساعت شهادت را جستجو و دنبال ميكنم تا بدان برسم و اميدوارم خداوند مرا از نيل شهادت محروم نگرداند. اي بندگان خدا چه انتظار داريد؟
از دشمنان خدا منتظر چه مي‌شويد و چه ميخواهيد؟ اين جمله از سخن مفصل و دراز اوست و باز گفت:
اي برادران من اين خانه (دنيا) را با خانه ديگري كه پيش دارم معاوضه (داد و ستد) كرده‌ام. اينك رو بآن خانه ميبرم. بر اثر اين خطبه و بيان برادران او عبد الله و عوف و مالك باو ملحق شده گفتند:
ما نيز روزي و بهره دنيا را بعد از تو ترك ميكنيم و بطلب آن نمي‌كوشيم. آنها
ص: 82
پيش رفتند و جنگ كردند تا همه كشته شدند. شمر بن ذي الجوشن (قائد قاتلين حسين كه در آن زمان از اتباع علي بود) پيش رفت ادهم بن محرز باهلي بمبارزه او شتاب كرد روي شمر را با شمشير زد.
شمر هم او را نواخت ولي ضربه او كارگر نبود شمر از ميدان بقرارگاه خود برگشت، آب نوشيد كه سخت تشنه بود. بعد از آن نيزه خود را برداشت و بر ادهم حمله كرد. او را با نيزه پيچيد و گفت: اين بآن در.
پرچم بجيله بدست ابو شداد قيس بن هبيره احمس سپرده شده بود او قيس بن مكشوح كه مكشوح لقب بود. قيس بقوم خود گفت: بخدا سوگند من شما را نزد خداوند سپر زرين خواهم برد.
خداوند سپر زرين هم عبد الرحمن بن خالد بود. او حمله كرد تا باو رسيد مردم هم سخت دليري و نبرد كردند قيس هم بر خداوند سپر حمله كرد. يك غلام رومي كه بنده معاويه بود بر ابو شداد (قيس) حمله كرد زد و پاي او را انداخت. ابو شداد هم او را زد و كشت ولي نيزه‌هاي دشمن باو احاطه كرد و او را نيزه پيچ كردند و كشتند. عبد الله بن قلع احمسي بعد از او پرچم را گرفت جنگ كرد تا كشته شد. بعد از او عفيف بن اياس پرچم را برافراشت. پرچم در دست او بود تا وقت متاركه جنگ حازم بن ابي حازم برادر قيس بن ابي حازم هم كشته شد. پدر او كه يك نحو ياري با پيغمبر داشت بدنبال پسر كشته شد. همچنين نعيم بن صهيب بن عيله كه همه بجلي (از قبيله بجيله بودند) كشته شد. بجيله از اتباع علي بود. چون علي ديد كه ميمنه باز توانست جاي خود را بگيرد و دشمن را بعقب براند و در جنگ سخت دليري و پايداري كرده و پيروز شده سوي ميمنه رفت و گفت:
من حمله و جولان شما را ديدم كه چگونه از صفوف و مواقع خود دفاع
ص: 83
ميكرديد و چگونه اراذل و اعراب سرسخت شام شما را از جاي خود مي‌كندند و دور ميكردند و باز شما برمي‌گشتيد شما سران و سروران عرب و شما كوهان اعظم (كوهان شتر كنايه از عظمت و بزرگواري) و شما شب زنده‌داران پارسا كه شب را با تلاوت قرآن بصبح ميرسانيد و شما اهل دعوت حق هستيد اگر برنمي‌گشتيد و دليري نمي‌كرديد و پس از عقب‌نشيني دوباره حمله نمي‌كرديد بر شما اجراي حد بنده فراري كه هنگام جنگ پشت بدشمن كند واجب مي‌شد و شما دچار هلاك مي‌شديد ولي چيزي كه مرا آرام و افسوس مرا از ايل كرد و اندوه را فرونشاند اين بود كه در آخر كار شما حمله را تكرار و شكست را جبران نموديد و توانستيد آن ها را از موقع و موضع خود بعقب برانيد و صفوف آنان را پراكنده كنيد بحديكه آنها مانند اشتران بي‌مهار هنگام فرار بر يك ديگر سوار مي‌شدند اكنون بردباري و پايداري كنيد.
زيرا بر آنها فرود آمده و مسلط شده‌ايد: خداوند هم آرامش و ثبات و اطمينان را بشما ارزان داشته گريختگان بدانند كه مستوجب خشم خدا شده‌اند و عار فرار را بخود هموار نموده‌اند. از جمله يك خطبه مفصل كه بر زبان آورد.
بشر بن عصمت مري كسي بود كه بمعاويه ملحق شده بود چون جنگ در صفين شدت يافت. بشر ديد كه مالك بن عقديه بر اهل شام حمله مي‌كرد و سخت ميزد و ميدريد و ميكشت و مي‌افكند. او از دليري مالك خشمگين شد بر مالك حمله كرد.
هر دو مدت يك ساعت جولان دادند و بعد بشر بن عصمت مالك را نيزه پيچ كرد و انداخت ولي او را نكشت و از قتل وي صرف نظر كرد و برگشت. و از فرو بردن نيزه بتن او هم سخت پشيمان شد. او بسيار متكبر و مغرور و دلير بود آنگاه گفت:
و اني لارجو من مليكي تجاوزاًو من صاحب الموسوم في الصدر هاجس
ص: 84 دلفت له تحت الغبار بطعنةعلي ساعة فيها الطعان تخالس يعني من از خداوند خود درخواست عفو مي‌كنم كه در سينه من از آن يار نامدار افسوس و ملال است. من زير گرد و غبار نيزه را بتن او فرو بردم در ساعتي كه نيزه بازي و نبرد مردان را غافل‌گير مي‌كرد (خلس- دزدي- اختلاس از آن آمده) گفته او بگوش ابن عقديه رسيد باو چنين پاسخ داد. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌10 84 بيان بقيه حوادث صفين ..... ص : 57
الا ابلغا بشر ابن عصمةانني (شغلت و الهاني الذين امارس
و صادفت مني غرة و اصبتهاكذلك و الابطال ماض و حابس يعني اي دو يار بشر بن عصمت را از من پيغام بدهيد كه من (در آن هنگام) مشغول و سرگرم جنگ بودم و نبرد من با ديگران و آميزش و زد و خورد مرا غافل كرده بود. تو غفلت مرا مغتنم شمرده و مرا دچار كردي. چنين است حال دليران و پهلوانان كه يكي پيش ميرود و ديگري باز ميماند.
عبد اللّه بن طفيل بكائي هم بر اهل شام حمله كرد چون برگشت مردي از بني تميم بر او حمله كرد كه قيس بن مره نام داشت و بمعاويه ملحق شده كه از اهل عراق بود (بر خلاف رسم زيرا قبيله او با علي بود) آن مرد تميمي نيزه را ميان دو شانه عبد اللّه حواله كرد. ناگاه پسر عم عبد اللّه كه يزيد بن معاويه نام داشت رسيد و نيزه خود را ميان دو شانه مرد تميمي حواله كرد و گفت: بخدا اگر نيزه را بتن عبد اللّه فرو ببري من نيزه خود را بتن تو فرو ميبرم. گفت: ترا بخدا سوگند ميدهم كه عهد كني اگر من نيزه را منحرف كنم تو هم نيزه را از من منحرف كني گفت: آري. مرد تميمي نيزه را منحرف كرد يزيد هم نيزه را برگردانيد.
چون مردم بعد از پايان جنگ بكوفه برگشتند او از يزيد بن طفيل گله كرد و گفت: (گويا مؤلف اشتباه كرده و بايد چنين باشد- يزيد از عبد اللّه بن الطفيل گله كرد)
ص: 85 أ لم ترني حاميت عنك مناصحاًبصفين اذ خلاك كل حميم
و نهنهت عنك الحنظلي و قد أتي‌علي سابح ذي مبعة و هزيم آيا نمي‌بيني كه چگونه با دلسوزي در صفين از تو دفاع و ترا حمايت كردم در حاليكه تمام خويشان ترا ترك كرده بودند و من آن مرد حنظلي (منتسب بطايفه) را از تو دور كردم و حال اينكه او سوار يك اسب تندرو و چالاك بود.
يك مرد شامي از طايفه عك بميدان در آمد و مبارزه خواست. قيس بن فهدان كندي بمبارزه او رفت و بر او حمله كرد مدت يك ساعت جولان دادند آخر الامر عبد الرحمن او را با نيزه كشت. (در اينجا عبارت مؤلف ناقص و غير مفهوم است زيرا عكي و قيس با هم مبارزه كرده بودند و نام عبد الرحمن آمده و در طبري روايت صحيح اين است كه عبد الرحمن شخص ديگري را كشته كه مربوط باين مبارزه نبوده و قيس مرد عكي شامي را در آن مبارزه كشت چنانكه از مفاخره قيس مفهوم ميشود و مؤلف خواسته تاريخ را مختصر كند كه دچار خلط و خبط شده). عبد الرحمن هم پس از قتل مبارز گفت:
لقد علمت عك بصفين اننااذا التقت الخبلان نطعنها شزراً
و نحمل رايات الطعان بحقهافنوردها بيضا و نصدرها حمراً يعني طايفه عك بتحقيق ميداند كه ما در صفين هنگام مقابله سواران دو طرف متحارب آنها را نيزه پيچ ميكنيم و زخم كاري بآنها ميرسانيم. ما پرچمهاي طعن و ضرب را بحق بلند ميكنيم پرچمها را در حالي كه سفيد هستند وارد ميكنيم و چون آنها را سيراب و رنگين كنيم سرخ فام ميشوند. (معلوم است مقصود شاعر اين است كه پرچمهاي سفيد را بخون آغشته و سرخ ميكنيم و اين معني از شعر عمرو بن كلثوم گرفته شده كه نقل آن موجب تطويل و خارج از موضوع است) قيس بن يزيد هم بميدان در آمد او كسي بود كه گريخته و بمعاويه ملحق شده
ص: 86
بود او مبارز خواست. ابو العمر طه بن يزيد بمبارزه او شتاب كرد چون روبرو شدند يك ديگر را شناختند از نبرد صرف نظر كردند. بمردم گفتند: ما دو برادر هستيم كه هنگام مبارزه معارفه بعمل آمد (هر دو برادر فرزند يزيد) در آن روز قبيله طي سخت نبرد كرد و براي دفع آنها گروههاي دشمن پياپي هجوم برد. حمزة بن مالك همداني رسيد و پرسيد اين قوم كدامند؟ عبد اللّه بن خليفه كه شاعر و خطيب و از شيعيان علي بود گفت ما طي هستيم. طي بيابان و طي كوهستان كه پناهگاه ماست طي نخلستان و طي نيزه دار و طي دشتهاي فراخ و سواران بامداد (عبارت مسجع و بسيار بليغ و دلنشين است كه در ترجمه راست نمي‌آيد) حمزة بن مالك گفت: تو مرد نيكي هستي كه بنيكي قوم خود را ستودي طرفين بجنگ سخت پرداختند. او (مقصود حمزة بن مالك) ندا داد. اي قبيله طي. هستي كهنه و نو من فداي شما باد. براي دين و شرف جنگ كنيد. بشر بن عسوس حمله كرد كه يك چشم او كور شد. او در اين باره گفت،
الا ليت عيني هذه مثل هذه‌و لم امش في الاحياء الا بقائد
و يا ليت رجلي ثم طنت بنصفهاو يا ليت كفي ثم طاحت بساعد
و يا ليتني لم ابق بعد مطرف‌و سعد و بعد المستتير بن خالد
فوارس لم تغذ الحواضن مثلهم‌اذا الحرب ابدت عن خدام الخرائد يعني: اي كاش اين چشم مانند اين چشم (كه كور شده) باشد و من در آباديها با رهنما و دستگير راه بروم. اي كاش پاي من شكسته و نيمي از آن بريده مي‌شد و اي كاش كف دست من از ساعد جدا ميشد و مي‌افتاد و اي كاش من بعد از مطرف و سعد و پس از مرگ مستتير بن خالد زنده نمي‌ماندم. سواراني كه هرگز دايه‌ها و پروردگان و مادران مانند آنها پرورش نداده‌اند كه هنگامي كه جنگ موجب پريشاني و گرفتاري بانوان و رسوائي آنان شود دليري مي‌كردند. (خدام خرائد-
ص: 87
خلخال و پا بند زنان است و نمايان شدن آن كنايه از رسوائي و تباهي ميباشد) نخع (قبيله) هم در آن روز سخت نبرد كردند كه حيان و بكر دو فرزند هوذه و شعيب بن نعيم و ربيعة بن مالك ابن و هبيل و ابي برادر علقمة بن قيس فقيه بخون كشيده شدند و پاي علقمه بريده شد. او هميشه مي‌گفت: من دوست ندارم كه پاي من بهتر از اين حال باشد (ميخواهم بريده و شكسته باشد) زيرا من در قبال نقص آن پاداش خوب و اجر و ثواب را از خداي خود ميخواهم.
همو گفت: من در عالم خواب و رؤيا برادرم را ديدم. از او پرسيدم: (پس از كشته شدن) در آن عالم چه ديدي؟ گفت: ما و آن قوم دشمن نزد خدا روبرو شديم، دو طرف متخاصم در پيشگاه خداوند محاكمه نموديم. آنها حجت و برهان خود را گفتند و ما هم حجت و دليل خود را بيان كرديم آنها را نزد خدا محكوم كرديم. من بهيچ چيز باندازه آن رؤيا خرسند نشدم. «ابي» را ابي نماز خوان مي‌ناميدند زيرا او بسيار نماز ميخواند و عبادت ميكرد.
قبيله حمير با تمام افراد و جماعات و اتباع خود از اهل شام كه فرمانده آنها ذو الكلاع و عبيد اللّه بن عمر بن خطاب هم همراه آنان بود و آنها ميمنه معاويه را تشكيل ميدادند همه يكسره پيش رفته بر قبيله ربيعه و عراقيان تابع ربيعه كه در ميسره بودند حمله نمودند. ابن عباس هم ميان ربيعه در ميسره بود. حمير بر ربيعه سخت حمله كردند. پرچم ربيعه متزلزل شد كه پرچمدار آنها ابو ساسان حضين بن منذر بود ولي اهل شام بازگشتند. بعد از آن عبيد اللّه بن عمر برگشت و فرياد زد: اي اهل شام اين گروه از اهل عراق كشندگان عثمان و ياران علي مي‌باشند شما بر آنها سخت حمله كنيد. آنها باز حمله كردند ولي قبيله ربيعه سخت پايداري نمودند مگر جمعي از ضعفاء سست نهاد غير موفق ولي پرچمداران و دليران صبور و حافظين قرآن دليري و پايداري كردند و خوب جنگ و دفاع نمودند. خالد بن معمر كه
ص: 88
فرمانده ربيعه بود با گريختگان تن بفرار داد چون ديد پرچمداران پايداري ميكنند برگشت و گريختگان را ندا داد و فرياد زد كه برگرديد آنها فرمان او را شنيده برگشتند. بعلي خبر داده بودند كه همين خالد پيش از آن با معاويه مكاتبه كرده بود (خيانت كرده) علي او را احضار كرده از او بازجوئي كرد و فرمود:
اگر اين اتهام حقيقت داشته باشد تو با قبيله ربيعه دور شويد و بشهري برويد كه معاويه در آن شهر حكومت نداشته باشد. (بركنار باشيد) او منكران تهمت شد. قبيله ربيعه هم گفتند. اي امير المؤمنين اگر بدانيم چنين خيانتي از او سرزده او را مي‌كشيم. علي هم با عهد و پيمان از او اطمينان حاصل كرد چون او در آن هنگام گريخت بعضي از مردم او را متهم كردند (كه خائن بوده) او هم عذر خواست و گفت: چون ديدم جمعي از مردان ما تن بفرار داده‌اند من ناگزير براي برگردانيدن آنان راه گريز را بر آنها گرفتم و من با ياران و پيروان خود بميدان برگشتيم و شما را ياري كرديم چون او بمحل خود در ميدان جنگ برگشت ربيعه را تحريض و تشجيع كرد. نبرد هم با دليري آنها سخت شد و در قبال حمير و عبد اللّه بن عمر ثبات يافتند. بسياري از آنها كشته شدند. ميان مقتولين هم سمير بن ريان عجلي كه سخت دلير بود افتاد.
زياد بن عمر بن خصفه نزد عبد القيس (طايفه) رفت و بآنها خبر داد كه چگونه قبيله بكر بن وائل دچار حملات سخت حمير شده‌اند. او گفت: اي گروه عبد القيس پس از اين قبيله بكر وجود نخواهد داشت. عبد القيس هم پيش رفتند و قبيله بكر را ياري كردند و در آن نبرد ذو الكلاع حميري و عبيد اللّه بن عمر كشته شدند. محرز بن صحصح كه از قبيله تيم الله بن ثعلبه از اهل بصره بود عبيد الله را كشت و شمشير او را كه لقب ذو الوشاح داشت ربود و آن شمشير عمر بود (كه بارث رسيده) چون معاويه (بعد از علي) عراق را گشود و تملك نمود آن شمشير را از او گرفت گفته
ص: 89
شده: هاني بن خطاب ارحبي او را كشت و باز گفته شده مالك بن عمرو تنعي حضرمي او را كشته بود.
عمار بن ياسر بميدان رفت و گفت: خداوندا تو خود مي‌داني كه اگر من خود را در اين دريا بيندازم و تو از من خشنود باشي. من اين كار را ميكردم (مقصود از دريا مهلكه يا همان جنگ است). خداوندا تو مي‌داني اگر من بدانم كه از من راضي خواهي شد و رضاي تو بسته باين باشد كه كه من شمشير خود را بشكم خويش فرو برم. من بر تيزي شمشير تكيه دهم تا نيش آن از پشت من نمايان شود حتماً چنين كار را براي رضاي تو ميكنم.
من امروز براي خشنودي تو اي خداي بزرگ كاري بهتر از اين نميدانم كه با اين گروه فاسق سيه كار جنگ و جهاد كنم. اگر ميدانستم براي رضاي تو كار ديگري هست آنرا انجام ميدادم.
بخدا سوگند من وضع را چنين مي‌بينم كه آنها باندازه با ما نبرد مي‌كنند كه اهل باطل با دليري آنها در حق داشتن ما شك و ريب مي‌برند. (آنها سخت دليري مي‌كنند مثل اينكه حق با آنهاست). بخدا قسم اگر آنها ما را بزنند و برانند و عقب بنشاند تا بنخلستان هجر برسانند باز من يقين دارم كه من بر حق و آنها بر باطل هستند.
(حتي اگر باقصي نقطه از عربستان برانند و مغلوب كند) بعد از آن گفت:
هر كه رضاي خدا را بخواهد و طالب مال و فرزند نباشد سوي من آيد (كه با هم حمله كنيم) جمعي باو گرويدند و آماده جهاد شدند.
او گفت: برويم در طلب اين گروه كه خون عثمان را طلب ميكنند. بخدا آنها بخونخواهي عثمان قيام نكرده‌اند و انتقام را نمي‌خواهند بلكه طعم گواراي دنيا (و خوشگذراني) را چشيده‌اند و دنيا را دوست مي‌دارند (كه بطلب آن ميكوشند)
ص: 90
آنها ميدانند اگر حق را پيروي كنند مانع خوشگذراني و تنعم آنها ميباشد و ديگر بر بستر نرم دنيا غلط نخواهند زد.
آنها (مقصود معاويه و ياران مخصوص او) سابقه (نيكي) ندارند كه در خور طاعت مردم و ولايت باشند. بدين سبب اتباع خود را فريب داده گفتند: امام ما مظلوم كشته شده تا خود در رأس كار با عظمت و تكبر قرار گيرند تا كار آنها باينجا رسيد.
اگر چنين نميبود كسي بمتابعت آنها تن نميداد و يك يا دو مرد هم بآنها ملحق نمي‌شدند. خداوند اگر ما را ياري كني كه نصرت تو هميشه بوده و اگر كار و امارت را بدست آنها بسپاري در آخرت كيفر آنها را مقرر و آنها را دچار رنج دردناك فرما كه آنها بندگان ترا گمراه كرده‌اند.
عمار با اتباع خود از آن گروهي كه دعوت او را اجابت كرده پيش رفت.
او بهر محلي در صفين كه ميرسيد ياران پيغمبر باو ملحق ميشدند كه هاشم بن عتبه بن ابي وقاص كه مرقال لقب داشت (دلير) و او پرچم‌دار علي بود بدنبال وي شتاب كرد او اعور (يك چشم او كور) بود. عمار كه او را ديد.
گفت. اي مرد هم كور هستي و هم جبان! وجود يك مرد كور سودي ندارد اگر دليري نكند و خود را در آغوش مرگ نيندازد. هاشم سوار شد و با او رفت و گفت
اعور يبغي اهله محلاقد عالج الحياة حتي ملا
لابد ان يفل او يفلايتلهم بذي الكعوب تلا يعني: اعور ميخواهد براي خانواده خود جاه و جلال و مقام ايجاد كند. او زندگاني را اداره كرد تا بستوه آمد (زندگاني را ديده و چشيد و تجربه كرد) ناگزير يا بايد نابود كند يا خود نابود شود. او آنها را با سلاح ميكشد چه كشتني (هاشم برادر زاده سعد بن ابي وقاص يكي از سرداران بزرگ و دليران فاتح و خردمند بود).
ص: 91
عمار مي‌گفت: اي هاشم پيش برو بهشت زير سايه شمشيرهاست و مرگ زير سايه سر نيزه‌هاست. درهاي آسمان باز شده و حوريان زيبا در انتظارند. من امروز دوستان را مي‌بينم. محمد و ياران او را مي‌بينم (و با آنها محشور ميشوم)
اليوم القي الاحبه‌محمداً و حزبه (عين سخني كه ترجمه شد) بعد از آن پيش رفت تا بعمرو بن عاص نزديك شد و باو گفت: اي عمرو تو دين خود را بقيمت مصر فروختي.
بدا بتو و بريده باد مهر تو. عمرو گفت: نه ولي بخونخواهي عثمان آمده‌ام عمار گفت: من گواهي ميدهم كه تو در كارهاي خود چيزي نميخواهي كه خشنودي خدا را متضمن باشد. تو اگر امروز كشته نشوي فردا خواهي مرد. تو خوب فكر كن كه اگر هر يكي از مردم باندازه نيت خود پاداش يا كيفر يابد تو در اين كار چه خواهي داشت؟ توسه بار بدشمني پيغمبر با او جنگ كردي و اين چهارمين بار است كه تو با صاحب اين علم (اشاره بعلي كرد) جنگ ميكني كه اين بار هم از آن سه بار بهتر نيست (چهار بار جنگ ضد دين) پس از آن عمار جنگ كرد و پيش رفت و برنگشت تا كشته شد.
حبة بن جوين عرني گفت: من بحذيفه بن يمان (يار پيغمبر) گفتم براي ما حديث بگو زيرا ما از فتنه و فساد ميترسيم (اگر مردم دچار فتنه و اختلاف شوند).
حذيفه گفت: شما بفرقه كه ابن سميه (عمار كه مادرش سميه نام داشت) در صف آن قرار گرفته بگرويد زيرا پيغمبر فرمود: گروه متجاوز ستمگر گمراه منحرف از راه راست او را خواهد كشت. و آخرين روزي او هم شير آميخته باب خواهد بود.
حبه گفت: من شاهد و ناظر بودم كه در همان روز كه عمار كشته شد گفت:
ص: 92
آخرين روزي مرا در اين دنيا بياريد. براي او يك قدح بزرگ شير آوردند كه آن قدح دسته سرخ فام داشت. حذيفه در نقل حديث پيغمبر باندازه سر موئي خطا نكرد آنگاه عمار (هنگام حمله) گفت:
اليوم القي الاحبه‌محمدا و حزبه (ترجمه شد). بخدا سوگند اگر آنها ما را بزنند تا بنخلستان هجر (پيرامون بصره و آخرين مرز عربستان بطرف خليج فارس) برسيم باز هم من معتقد هستم و خواهم بود كه ما بر حق هستيم و آنها بر باطل بعد از آن كشته شد.
قاتل او ابو الغازيه بود كسي كه سر او را بريد ابن حوي سكسكي بود و درباره قتل و قاتلين او چيزهاي ديگري هم گفته شده.
ذو الكلاع (از سران سپاه معاويه) از عمرو بن عاص شنيده بود كه روايت ميكرد پيغمبر بعمار بن ياسر گفته بود: اي عمار ترا فرقه متعدي خواهد كشت و آخرين و روزي تو از اين دنيا شير خواهد بود.
ذو الكلاع بعمرو ميگفت واي بر تو اين چيست (بودن عمرو در صف محارب) عمرو باو مي‌گفت در آخر كار او نزد ما خواهد آمد.
ذو الكلاع قبل از قتل عمار كشته شد و بعد عمار بقتل رسيد.
عمرو بن عاص بمعاويه ميگفت من نميدانم از قتل كدام يك از اين دو بيشتر خرسند شده‌ام آيا قتل عمار يا قتل ذو الكلاع بيشتر مرا مسرور كرده؟ بخدا سوگند اگر ذو الكلاع زنده ميماند و قتل عمار را مشاهده مي‌كرد خود و تمام اتباع او از اهل شام بطرف علي ميرفتند.
جمعي نزد معاويه رفته هر يكي از آنها ادعا مي‌كرد كه عمار را من كشتم.
عمرو از مدعي قتل ميپرسيد: اگر تو او را كشتي هنگام جان سپردن چه ميگفت و از او چه شنيدي؟ (كه دليل بر صدق تو باشد) آنها خلط و خبط (دروغ ميگفتند)
ص: 93
ميكردند. تا آنكه ابن حوي رسيد و گفت: من عمار را كشتم و از او اين را شنيدم:
-
اليوم القي الاحبه- محمدا و حزبه
(ترجمه شد). عمرو باو گفت تو قاتل او هستي آرام باش كه دو دست تو ظفر نيافته و كار خوب انجام نداده تو (در قتل او) خدا را بغضب آوردي.
گفته شده بو الغازيه قاتل عمار تا زمان حجاج زنده ماند. بر حجاج وارد شد حجاج هم او را احترام و اكرام نمود و از او پرسيد آيا تو قاتل فرزند سميه (يعني عمار) هستي؟ گفت آري. حجاج گفت هر كه بخواهد روز قيامت مردي را ببيند كه دراز دست و قوي بازو باشد باين مرد كه قاتل ابن سميه است نگاه كند.
او از حجاج چيزي درخواست كرد و حجاج اجابت نكرد. او گفت ما دنيا را براي رياست و تنعم اينها خوار و هموار ميكنيم و از همين دنيا (كه ما بآنها داده‌ايم) چيزي بما نمي‌دهند و در عين حال ادعا مي‌كند كه من روز قيامت زبردست و قوي پنجه و نيرومند خواهم بود. حجاج (شنيد و) گفت، آري بخدا هر كه دندان او باندازه كوه احد (بزرگ) و دوران او باندازه دو كوه ورقان و محفل و نشيمن او در شهر (مقدس) مدينه و مسكن او ربذه باشد او قوي بازو و دراز دست است و با همين صفت روز قيامت خواهد بود زيرا او قاتل عمار است بخدا سوگند اگر تمام مردم روي زمين قاتل عمار باشند تمام مردم روي زمين بدوزخ خواهند افتاد.
عبد الرحمن سلمي گويد: چون عمار كشته شد من داخل لشكرگاه معاويه شدم تا ببينم كه آيا خبر قتل عمار باندازه كه در ما تأثير كرده بآنها تأثير (حزن اور) نموده يا نه؟ ما در آن هنگام حين متاركه جنگ نزد يك ديگر (دو صف متحارب) ميرفتيم و مي‌گفتيم و ميشنيديم (زيرا اغلب آنها از يك قبيله بودند كه بدو صف متحارب در آمدند).
ما سر گرم گفتگو بوديم كه ناگاه معاويه و عمرو و ابو الاعور و عبد اللّه بن عمرو
ص: 94
رسيدند كه با هم راه ميرفتند و ميخراميدند. منهم اسب خود را ميان اسبهاي آنها داخل كردم (با آنها آميختم) تا چيزي از گفتگوي آنها از من پنهان نشود (و بدانم كه چه ميگويند).
عبد اللّه (بن عمر) بپدر خود گفت: اي پدر شما اين مرد را در جنگي كشتيد كه پيغمبر درباره او سخنرانده بود. عمرو پرسيد: پيغمبر درباره او چه گفته گفت:
- آيا در خاطر نداري كه مسلمين هنگامي كه آجر و خشت را براي ساختن مسجد برميداشتند و تو (پدرم) يك خشت بيشتر برنميداشتي و عمار دو خشت دو خشت بر ميداشت تا آنكه (خسته شد) و دچار غش گرديد پيغمبر او را ديد روي او را از خاك پاك كرد و گفت:
- «زه اي فرزند سميه مردم خشتها را يك يك حمل ميكنند و تو دو دو كه اجر و ثواب بيشتر (از خدا) ميخواهي تو با اين حال (ايمان) بدست گروه متجاوز منحرف كشته ميشوي.
عمرو (كه اين گفته را شنيد) بمعاويه رو كرد و گفت: آيا سخن عبد الله را ميشنوي؟ معاويه پرسيد او چه ميگويد؟ عمرو هر چه او گفته بود براي معاويه نقل كرد. معاويه گفت:
- مگر ما او را كشتيم آنهايي كه او را آورده‌اند بكشتن دادند.
ناگاه مردم (لشكريان) همه از خيمه‌هاي خود بيرون آمده اين گفته را به زبان مي‌آوردند كه قاتلين عمار كساني ميباشند كه او را باينجا آورده‌اند.
او (عبد الرحمن كه از اتباع علي بود) گفت: من نميدانم از كداميك تعجب كنم آيا از گفته (و ادعاي دروغ) معاويه يا از آنها (اتباع بي‌خرد و زود باور او).
چون عمار كشته شد علي بدو قبيله ربيعه و همدان گفت شما زره (حامي) و نيزه من هستيد. (آنها را بياري خود و هجوم و دليري دعوت كرد). عده نزديك
ص: 95
بدوازده مرد دعوت او را اجابت كردند.
خود علي كه سوار استر (قاطر) بود پيشاپيش آنان رفت و حمله كرد و آنها هم حمله كردند همه مانند يك تن حمله نمودند.
هيچ صفي از اهل شام نماند كه متزلزل و پراكنده نشود هجوم بردند تا بمعاويه رسيدند در آن هنگام علي مي‌گفت:
اقتلهم و لا اري معاويه‌الجاحظ العين العظيم الحاويه من آنها را ميكشم در حاليكه معاويه را پيدا نميكنم و نميبينم او كه چشم تنگ و شكم بزرگ است (شكم خوار و تن‌پرور).
بعد از آن معاويه را ندا داد و گفت براي چه مردم ميان من و تو كشته مي‌شوند.
بيا با هم محاكمه كنيم هر كه طرف مقابل را كشت بر سر كار باشد.
عمرو بمعاويه گفت او انصاف داد (برو مبارزه كن) معاويه باو گفت انصاف نداري تو ميداني هر كه با او مبارزه كند كشته ميشود. عمرو گفت ترك مبارزه او نيك نباشد معاويه باو گفت تو بعد از من (در خلافت و امارت) طمع كردي.
اتباع علي دو مرد برگزيدند كه نگهبان علي باشند مبادا او جنگ يا مبارزه كند. او گاهي غفلت آنها را غنيمت شمرده حمله ميكرد و هر گاه حمله ميكرد و برمي‌گشت شمشير او بخون آغشته ميشد. يكبار او حمله كرد و بجنگ خود ادامه داد و برنگشت تا آنكه شمشيرش منحني شد و از كار افتاد آنرا انداخت و گفت: اگر تيغ من از كار نميافتاد هرگز از پيكار برنمي‌گشتم. اعمش بعبد الرحمن گفت: بخدا اين حرب و ضرب از كسي سرزده كه هرگز شك و ريب (در عقيده و ايمان خود) ندارد.
پدر عبد الرحمن گفت: اين قوم (علي و ياران او) چيزي شنيدند (از پيغمبر در عالم اسلام و ايمان) آنرا خوب ادا كردند و در امانت داري (اسلام و دينداري) دروغ نگفتند. معاويه عده از اتباع علي را گرفتار كرد. عمرو باو گفت: آنها را بكش.
ص: 96
عمرو بن اوس اودي (كه اسير بود) گفت: مرا مكش كه تو خال (دائي) من هستي.
معاويه پرسيد چگونه من دائي تو باشم و حال اينكه ميان ما سبب و وصلت دامادي نبوده؟ گفت: اگر بتو خبر و آگاهي بدهم آيا در امان (از قتل) خواهم بود؟ گفت: آري گفت: مگر ام حبيبه همسر پيغمبر نبود (خواهر معاويه) گفت: چنين بود. گفت: من هم فرزند او هستم (همسر پيغمبر مادر مؤمنين) و تو برادر او هستي پس تو خال مني.
معاويه گفت. آفرين بر او آيا كسي مانند او نبود كه بمانند اين سخن لب گشايد و هشيار باشد. او را آزاد كرد. علي هم عده بسياري را اسير كرد و بعد آزاد نمود. آنها نزد معاويه برگشتند در حاليكه عمرو باو مي‌گفت: اسراء علي را بكش. عده آنها هم بسيار بود. چون گرفتاران را علي آزاد كرد و نزد معاويه برگشتند بعمرو گفت:
اگر ما عقيده ترا مي‌پذيرفتيم و اسراء را ميكشتيم آنها هم اين عده را ميكشتند و ما دچار يك كار زشت و بد نامي مي‌شديم.
اما هاشم بن عتبه (از سرداران علي كه شرح حال او گذشت) هنگام شب مردم را دعوت كرد و گفت: هر كه خدا و آخرت را بخواهد نزد من آيد. بسياري از مردم (سپاهيان) باو گرويدند. او با آن عده چندين بار بر اهل شام حمله كرد. شاميان هم سخت پايداري ميكردند او (هاشم) باتباع خود گفت: از پايداري آنها بيمي نداشته باشيد. بخدا دليري و پايداري آنها فقط از روي تعصب عربي (نه ايمان) مي‌باشد. آنها كه زير پرچم‌هاي خود ثبات دارند گمراهند و ما راه حق را گرفته‌ايم. بعد از آن اتباع خود را تشجيع كرد. او با جمعي از حافظين قرآن حمله كرد و سخت دليري و جانبازي نمود تا آنكه اندكي پيشرفت كه موجب خرسندي باشد بدست آورد.
در همان حال (كه سرگرم نبرد بودند) ناگاه جواني بميدان در آمد و گفت:
انا بن ارباب الملوك غسان‌و الدائن اليوم بدين عثمان
نبأنا قراؤنا بما كان‌ان عليا قتل ابن عفان
ص: 97
يعني: من زاده پادشاهان غسان (پادشاهان عرب در شام بودند) كه امروز بدين عثمان ايمان آورده ديندار شده‌ام، قرآن‌خوانان و مطلعين بما خبر آنچه واقع شده داده‌اند و آنها گفته‌اند كه علي فرزند عفان (عثمان) را كشته.
آن جوان حمله ميكرد و شمشير ميزد و دشنام ميداد و نفرين مي‌كرد. هاشم باو گفت: اي جوان. بعد از اين سخن كه گفتي جنگ است و بعد از جنگ حساب و بازخواست خواهد بود. از خدا بينديش كه خداوند در كارهاي تو بازخواست خواهد كرد. گفت من با شما نبرد ميكنم زيرا سالار شما (علي) نماز نميخواند شما هم نماز نمي‌خوانيد. امير شما خليفه ما را كشته و شما هم او را بر قتل خليفه ياري كرديد.
هاشم باو گفت: قتل عثمان بتو چه ارتباطي دارد؟ عثمان را ياران پيغمبر و فرزندان آنها و حافظين قرآن كشته‌اند قاتلين او خود ديندار و اهل علم مي‌باشند كه باندازه يك چشم بهم زدن از حفظ دين غافل نشده و باز نمانده‌اند. اما اينكه ميگوئي امير ما نماز نمي‌خواند بدان كه او نخستين كسي بوده كه (با پيغمبر) نماز خواند و او داناترين خلق خدا بدين خدا و رسول است. اما اينهائي كه با من هستند و تو مي‌بيني همه قاري و حافظ كتاب خداوند ميباشند. اينها شب را با عبادت و خضوع زنده ميدارند. آن گمراهان تيره بخت ترا فريب داده‌اند. آن جوان پرسيد: آيا من ميتوانم توبه كنم؟ گفت (هاشم) آري. توبه كن كه خداوند توبه ترا قبول ميكند.
خدا توبه بندگان را مي‌پذيرد و گناهان را مي‌بخشد. آن جوان برگشت. اهل شام باو گفتند: عراقيان ترا فريب داده‌اند. گفت: هرگز. او (هاشم) مرا نصيحت كرده هاشم و اتباع او سخت نبرد كردند تا پيروزي را بدست آوردند. ناگاه هنگام غروب يك لشكر كه از قبيله تنوخ تشكيل شده بود بر آنها حمله كرد. هاشم هم سخت نبرد كرد و گفت:
اعور يبغي اهله محلالا بدان يفل او يفلا
ص: 98 قد عالج الحيات حتي ملايتلهم بذي الكعوب تلا (ترجمه اين دو بيت با تقديم و تاخير مصرع گذشت) در آن هنگام نه يا ده تن كشت كه حارث بن منذر تنوخي بر او حمله كرد و او را با نيزه طعن و جرح نمود. در آن حال علي باو پيغام داد درفش خويش را پيش ببر او برسول (كه پيغام برده بود) گفت:
حال مرا ببين كه شكم من چگونه پاره شده حجاج بن غزيه انصاري در اين باره گفت
فان تفخر و بابني بديل و هاشم‌فنحن قتلنا ذا الكلاع و حوشبا
و نحن تركنا عند معترك القنااخاك عبيد اللّه لحما ملحبا
و نحن احطنا بالبعير و اهله‌و نحن سفيناكم سما ما مقشبا يعني اگر بقتل دو فرزند بديل و هاشم مباهات كنيد بدانيد كه ما ذو الكلاع و حوشب را كشتيم. ما در جنگ نيزه‌داران برادر ترا عبد اللّه يك گوشت پاره پاره نموديم. ما بيشتر احاطه كرديم (شتر عايشه در جنگ جمل) ما شما را با زهر كشنده سيراب كرديم.
علي بر لشكري از اهل شام گذشت آنها را در حال دليري و پايداري ديد.
آنها از قبيله غسان (پادشاهان شام) بودند، گفت اينها از جاي خود رانده نميشوند مگر با حراب و ضرب سخت اينها يك نحو شمشير زدن ميخواهند كه سرها را افكنده و استخوانها را خرد كرده و كف و بازوي بسيار پراكنده ميخواهند تا از جاي خود پراكنده شوند.
اينها گرزهاي آهنين ميخواهند كه پيشانيها را بشكافد و كله‌ها را خرد و تباه كند. چه شدند و كجا رفتند پيروزمندان بردبار. كجا هستند كسانيكه طالب اجر و ثواب باشند؟ (كه با اينها نبرد كند).
جمعي از مسلمين دعوت علي را اجابت كرده آماده كار زار شدند.
او هم محمد فرزند خود را خواند و گفت پيش برو (او پرچم‌دار بود) اندك
ص: 99
اندك پياده بآن درفش (دشمن) نزديك شو. چون نيزه‌ها را بآنها حواله كنيم تو در جاي خود بمان تا فرمان من بتو برسد.
او هم چنين كرد. علي هم عده‌اي مانند آنها آراست و بدنبال فرزندش محمد فرستاد و بجنگ آنها واداشت آنها هم حمله كرده دشمن (بني غسان) را از جاي خود تكان دادند و عده از دلبران آنها را كشتند.
اسود بن قيس مرادي بر عبد اللّه بن كعب مرادي گذشت كه او افتاده و بخون آغشته شده بود. عبد الله گفت اي اسود؟ گفت لبيك. او را شناخت و گفت:
مرگ تو بسي دردناك و حزن‌انگيز است.
بر من سخت و اسف‌آور است سپس پياده شد و بر سر او ايستاد. و گفت:
همسايه و پناهنده تو هميشه در امان تو و از شر و فتنه آسوده بود. (تو مرد كريمي هستي كه در جوار تو آسوده زيست مي‌كردند). تو مرد پرهيزگار هستي كه همواره خدا را بياد مي‌آوردي و عبادت مي‌كردي. وصيت كن كه هر چه بخواهي براي تو انجام دهم مشمول رحمت خدا باش. گفت: من ترا بتقوي و پارسائي وصيت مي‌كنم كه نسبت بامير المؤمنين صميمي و جانباز باشي و در صف او با دشمناني كه حرام را حلال كرده‌اند نبرد كني تا آنكه پيروز شوي يا سوي خدا بروي. (كشته شوي) از طرف من هم باو سلام برسان و بگو: جنگ كن تا ميدان جنگ را پشت سر قرار دهي زيرا هر كه بتواند ميدان جنگ را پشت سر بگذارد او پيروز و رستگار خواهد شد.
سپس جان سپرد. اسود هم نزد علي رفت و هر چه شنيده بود باو گفت: علي گفت: خدا او را بيامرزاد كه او با دشمن ما جهاد و وفا داري نمود تا مرد.
گفته شده. كسي كه بعلي اين تدبير را يادآوري كرده عبد الرحمن بن حنبل جمحي بود. گفت: (راوي) در آن شب مردم (طرفين متحارب) تا صبح جنگ كردند كه آن شب را ليلة الهرير مي‌گفتند، آنها بيكديگر پرداختند و دست بطعن
ص: 100
و ضرب دراز كردند تا نيزه‌ها شكست و خرد گرديد. تير اندازي كردند تا تيرها را بمصرف رسانيدند و تيركش‌ها را تهي كردند. شمشيرها را گرفتند و بضرب شمشير پرداختند. علي هم ميان ميمنه و ميسره جولان مي‌داد و بهر يكي از لشكرها فرمان پيش روي مي‌داد كه يكي بر ديگري مقدم شود و اقدام كند او چنين مي‌كرد تا ميدان جنگ را پشت سر گذاشت.
اشتر هم در ميمنه و ابن عباس در ميسره بودند و علي خود در قلب قرار داشت.
مردم هم سخت جنگ مي‌كردند و نبرد در همه جا و هر سو بود. آن روز روز آدينه بود. اشتر هم در ميمنه پيش رفت كه فرماندهي ميمنه را در شب پنجشنبه و شب جمعه بعهده گرفته بود. او در همان شب آدينه تا نزديك نيم روز جمعه در حال جنگ و پيشرفت بود.
اشتر باتباع خود مي‌گفت: باندازه درازي يك نيزه پيش برويد. او هم سوي اهل شام پيش مي‌رفت.
چون اتباع او بدنبالش پيش مي‌رفتند باز مي‌گفت باندازه يك كمان پيش برويد. آنها هم پيش مي‌رفتند و باز همان گفته و درخواست و فرمان را تكرار مي‌كرد تا آنكه بيشتر مردم (سپاهيان) از حمله و پيشرفت خسته شده بستوه آمدند. چون اشتران حال (سستي) را ديد گفت: پناه بخدا اگر شما پس از اين (زنده بمانيد) و گله را بدوشيد (كنايه از اينكه شما مانند زنان خانه‌دار و ميش دوش خواهيد بود اگر امروز پيروز نشويد). سپس اسب خود را خواست سوار شد و پرچم خود را كه در دست حيان بن هوذه نخعي بود عقب گذاشت (و حمله كرد). او بلشكريان ميگفت كدام يك از شما جان خود را بفروشد و با اشتر در اين جنگ همراهي و جانبازي كند تا آنكه پيروز يا بخدا ملحق شود يكي از آنها حيان بن هوذه نخعي (پرچمدار) بود.
اشتر بهمان محلي كه در آن پيشرفته بود برگشت (اتباع او هم همراه بودند)
ص: 101
او بآنها گفت حمله كنيد.
يك حمله سخت كه خال و عم من فداي شما باد. حمله كه خداوند را بدان خشنود و دين را گرامي و بلند كنيد. سپس پياده شد و اسب خود را با تازيانه نواخت و رها كرد پرچمدار را هم گفت:
پيش برو. او حمله كرد و اتباع او هم حمله كردند اهل شام را زد و راند تا آنها بقرارگاه لشكر عقب نشستند.
آنها هم در قرارگاه با او جنگ و دفاع و سخت دليري كردند تا آنكه پرچمدار او كشته شد. چون علي ديد كه اشتر پيروز شده عده از مردان را بمدد او فرستاد عمرو بن عاص بوردان غلام خود گفت آيا مي‌داني من و تو و اشتر چگونه هستيم؟ گفت نه گفت ما نظير اسب كهر هستيم كه اگر پيش برود پاي او مي‌شكند و اگر عقب بماند باز پاي او را مي‌شكنند. اگر تو عقب بروي (دليري نكني) من گردن ترا خواهم زد گفت (غلام) اي ابا عبد اللّه بخدا سوگند من ترا باستخر مرگ خواهم كشيد. دست بر شانه من بگذار. او (غلام عمرو) پيش رفت و گفت آري من ترا سوي حوض مرگ مي‌برم جنگ هم بر شدت خود افزود. چون عمرو ديد كه عراقيان دليري مي‌كنند و كارزار سخت شده از مرگ ترسيد.
بمعاويه گفت آيا ميخواهي يك پيشنهاد بكنم كه بر اتحاد و اجتماع ما بيفزايد و موجب تفرقه و نفاق آنها گردد؟ گفت آري. گفت ما قرآنها را بر سر نيزه بالا مي‌بريم و مي‌گوئيم قرآن ميان ما و شما حكم باشد اگر بعضي از آنها قبول نكنند بعضي ديگر خواهند گفت بايد حكم قرآن را قبول كنيم همين مخالفت موجب تفرقه و نفاق (و سستي) خواهد بود. اگر هم همه قبول كنند ما جنگ را براي مدتي متوقف خواهيم كرد.
آنگاه (معاويه و اتباع او) قرآنها را بر نيزه‌ها افراشتند و گفتند. قرآن ميان
ص: 102
ما و شما حكم خواهد بود (اگر اين جنگ و فناي قبايل باشد) براي دفاع از مرزهاي شام و عراق كسي زنده نخواهد ماند.
چون مردم (عراقيان) آن وضع را ديدند گفتند ما دعوت آنها را بكتاب خداوند قبول مي‌كنيم.
علي گفت اي بندگان خدا بر حق و صدق و (عقيده و ايمان خود) ثابت و برقرار باشيد. جنگ را ادامه دهيد (تا حصول پيروزي) زيرا معاويه و عمرو و فرزند معيط و حبيب و ابن ابي سرح و ضحاك (سرداران معاويه) ديندار نمي‌باشند و قرآن را نمي‌شناسند. من آنها را خوب مي‌شناسم من از كودكي با آنها بودم و در جواني هم با آنها بودم. آنها بدترين كودكان بوده و بدترين جوانان هستند. واي بر شما آنها قرآنها را براي خدعه و تزوير و فريب برافراشته‌اند. گفتند (اتباع علي) ما نمي‌توانيم كه بكتاب خداوند دعوت شويم و قبول نكنيم. علي گفت ما براي اين با آنها جنگ مي‌كنيم كه كتاب خداوند را قبول و بدان عمل كنند. آنها از فرمان خدا تمرد كرده اند آنها عهد و پيمان خدا را كنار گذاشته و كتاب خدا را ترك و پشت سر نهاده‌اند.
مسعر بن فدكي تميمي و زيد بن حصين طائي و جمعي از حافظين قرآن كه بعد از آن خوارج شدند باو گفتند اي علي دعوت بكتاب خداوند را قبول و اجابت كن و گر نه ترا با هر چه داري بآن قوم تسليم خواهيم كرد. آيا ميخواهي درباره تو همان كاري را كه نسبت بفرزند عفان (عثمان) كرده بوديم انجام دهيم؟ (ترا بكشيم) علي گفت گفته مرا و منع و نهي شما را (از ادامه جنگ) از ياد مبريد. اگر مطيع من باشيد جنگ را ادامه دهيد و اگر تمرد كنيد هر چه ميخواهيد بكنيد. آنها گفتند باشتر پيغام بده كه نزد تو آيد علي هم يزيد بن هاني را نزد اشتر فرستاد و او را پيش خويش خواند اشتر جواب داد اين ساعت وقت احضار نيست و نبايد تو مرا از محل خويش كه باميد خدا مقرون بفتح و ظفر خواهد بود بركنار كني. نماينده علي از نزد اشتر برگشت
ص: 103
و گفته او را ابلاغ كرد ناگاه هياهوي شديد برپا شد و اشتر و اتباع او بر حماسه خود افزودند.
آنها (كه بعلي احاطه كرده بودند) گفتند گويا تو با شتر فرمان حمله و ادامه جنگ داده بودي (كه بر شدت نبرد افزود) علي گفت آيا من با نماينده خود نجوي كرده و چيزيكه از شما مخفي بوده باو گفتم و دستور دادم؟ مگر نه اين بود كه در حضور او با ديدن و شنيدن شما باو پيغام دادم؟ گفتند باو فرمان برگشت بده و گر نه از تو جدا خواهيم شد. علي بيزيد (نماينده او نزد اشتر) گفت واي بر تو باو بگو برگرد و بيا كه فتنه برپا شده او هم با شتر پيغام را رسانيد. اشتر گفت: آيا براي برافراشتن قرآنها (برگردم) گفت: آري گفت:
بخدا من هم همين را پنداشتم كه اين كار موجب اختلاف و تفرقه خواهد بود اين تدبير فرزند زناست (عمرو بن عاص) آيا نمي‌بيني چگونه پيروز شده‌ايم؟ آيا نمي‌بيني چگونه دشمن دچار شده و خدا نسبت بما چه كرده (چه پيروزي داده).
هرگز نبايد از آنها صرف نظر كنيم يزيد باو گفت: آيا ميل داري كه تو پيروز شوي و امير المؤمنين را بدشمن بسپارند؟ يا او را بكشند؟ گفت: نه بخدا سبحان اللّه يزيدهم تصميم و گفته آنها را باو ابلاغ كرد. اشتر برگشت و آنها را بدان حال ديد و گفت: اي اهل عراق! اي مردم خوار سست دلت و ضعف‌پذير. آيا بعد از اينكه پيروز شديد و بر آنها غلبه و ظفر يافتيد آنها قرآنها را برافراشتند و شما را بحكم قرآن دعوت مي‌كنند؟ بخدا آنها حكم قرآن و سنت را و هر چه در قرآن دستور و فرمان داده شده ترك كرده‌اند. بمن مهلت بدهيد كه من فتح و ظفر را ديده و احساس كرده‌ام.
آنها گفتند هرگز. گفت: بمن باندازه تاخت يك اسب (يك ميدان) مهلت بدهيد كه من پيروزي را بدست خواهم آورد. گفتند اگر چنين كنيم شريك جرم
ص: 104
تو خواهيم بود. گفت بمن بگوييد و مرا آگاه كنيد شما چه وقت بر حق (و ايمان) بوديد آيا هنگامي كه برگزيدگان و پرهيزگاران شما كشته شدند (مؤمن و حق‌پرست بوديد) و بعد از كشته شدن آنها باطل‌پذير شده‌ايد؟
يا اينكه اكنون حق‌پرست هستيد و آنچه را كه شهداء شما كرده بودند بر باطل بوده و آنها كه هرگز نمي‌توانيد فضل و پرهيزگاري آنان را منكر شويد بر باطل و اهل دوزخ بوده‌اند. آنها از شما بهتر و پرهيزگارتر بودند كه حق را شناختند (و تن بشهادت دادند). آنها (كه بعلي احاطه كرده بودند) گفتند: اي اشتر بگذار و بگذر. ما در راه خدا با آنها جنگ كرديم و در راه خدا هم بايد از جنگ آنها خود داري كنيم. گفت: خدعه و تزوير و حيله و فريب آنها در شما كارگر شده كه شما را بترك جنگ (جهاد) دعوت مي‌كنند. اي مردم پيشاني سياه (كنايه از عبادت و نماز و سجده كه در پيشاني اثر و داغ مي‌گذارد) ما پيش از اين گمان مي‌كرديم كه نماز شما ناشي از عبادت و زهد و تقوي و ترك دنيا و اشتياق بلقاي خدا بوده اكنون يقين داريم كه اين ريا براي دنياست. بدا بحال شما و زشت باد روي شما اي كسانيكه مانند اشتران باركش پالان دار هستيد.
شما بعد از اين (رفتار) هرگز عزت نخواهيد يافت دور شويد همانطور كه ستمگران دور شده‌اند.
آنها هم باو دشنام دادند و او بآنها ناسزا گفت آنها با تازيانه بر سر اسب او نواختند و او سر اسب آنها را زد علي فرياد زد: كوتاه كنيد.
آنها هم خودداري كردند. مردم گفتند ما قبول مي‌كنيم كه قرآن ميان ما و آنها حكم باشد. اشعث بن قيس نزد علي رفت و گفت مردم بآنچه دعوت شده‌اند تن داده و خشنود هستند كه قرآن بين طرفين حكم باشد اگر اجازه دهي من نزد معاويه بروم و از او بپرسم كه او چه ميخواهد؟ علي گفت برو. او هم نزد معاويه رفت.
ص: 105
و پرسيد براي چه قرآن را بر افراشتيد؟ گفت براي اين است كه ما و شما بحكم خداوند كه در قرآن است مراجعه كنيم. شما مردي را كه مي‌پسنديد انتخاب كنيد و بفرستيد ما نيز مردي برگزيده نزد او ميفرستيم. هر دو نماينده را ملزم خواهيم كرد كه بكتاب خداوند عمل كنند و از آن تجاوز نكنند و بر هر چه آن دو نماينده تصميم بگيرند تصميم خواهيم گرفت و متفقاً عمل خواهيم كرد. اشعث باو گفت حق همين است و بس او نزد علي برگشت و خبر داد. مردم هم گفتند ما باين كار راضي هستيم و قبول مي‌كنيم. اهل شام گفتند ما عمرو (بن عاص) را برگزيده‌ايم. اشعث و آن مردمي كه بعد از آن خوارج شدند گفتند ما ابو موسي اشعري را انتخاب مي‌كنيم.
علي گفت شما در آغاز كار از فرمان سرپيچي كرديد در اين بار تمرد مكنيد كه من ابو موسي را شايسته اين كار نمي‌بينم. اشعث و زيد بن حصين و مسعر بن فدكي همه گفتند ما جز او كسي ديگر را نمي‌خواهيم و انتخاب نمي‌كنيم.
زيرا او از اول ما را از آنچه بدان دچار شده‌ايم بر حذر كرده بود. علي گفت او مورد اعتماد و محل وثوق من نمي‌باشد. او از من جدا شد و مردم را از من دور كرد و گريخت تا آنكه بعد از چند ماه باو امان دادم. ابن عباس است كه من او را برگزيده ام. گفتند: بخدا تفاوت نميكند كه تو باشي يا ابن عباس ما كسي را ميخواهيم كه تو و معاويه در نظر او يكسان باشند (ابن عباس مانند شخص تو و هوا خواه تست). علي گفت پس اشتر را نماينده و حكم كنيد. آنها گفتند آيا جز اشتر كسي بود كه سراسر زمين را بآتش جنگ كشيد؟ گفت جز ابو موسي هيچكس را انتخاب نميكنيد گفتند آري. گفت هر چه ميخواهيد بكنيد. آنها نزد او فرستادند او از جنگ كناره گيري كرده پرهيز داشت غلامي داشت بر او وارد شد و گفت مردم با هم صلح كردند. گفت الحمد للّه. باز گفت ترا هم حكم نموده‌اند گفت انا للّه و انا اليه راجعون. ابو موسي رفت تا وارد قرارگاه سپاه شد. اشتر هم رسيد و بعلي
ص: 106
گفت مرا نيز نزد عمرو بن عاص بفرست و باو نزديك و ملصق كن بخدا سوگند اگر ديده من بر او باز شود همينكه او را ببينم خواهم كشت. احنف بن قيس نزد علي رفت و گفت اي امير المؤمنين. تو هدف بزرگترين سنگ روي زمين شدي (كنايه از فتنه و كار بزرگ و دشمن سرسخت كارآگاه). من ابو موسي را امتحان كرده‌ام (سختي و سستي او را آزمودم و مانند ميش يا ماده شتر شير وي را دوشيدم) او را كند تيغ (سست و كم خرد) و سطحي (كم عمق) ديدم او در خوار اين قوم نيست صلاح نيست كه او حكم شود همينكه او نزد آنها برود آلت دست آنها خواهد شد. او از ما دور خواهد شد باندازه يك ستاره بلند و دور خواهد بود. اگر تو نخواهي مرا حكم قرار دهي لا اقل مرا همراه او بفرست و نماينده دوم يا سيم فرما كه هر چه او ابرام كند (بزيان ما) من آنرا نقض كنم و هر چه او كند و نقض نمايد مي‌بندم و محكم ميكنم. و اگر من كاري را محكم كنم و او بخواهد آن كار را نقض كند باز كار خواهم كرد كه بسود تو باشد و ابرام بر ابرام و استحكام ديگري اضافه كنم. مردم جز ابو موسي هيچ كس را نخواستند و عهدنامه نوشتند. احنف (خردمند مشهور عرب) گفت اگر جز ابو موسي كسي را نپسنديد لااقل او را با يك عده مرد پشت گرم كنيد. عمرو بن عاص نزد علي حاضر شد كه عهد نامه حكميت را در حضور علي بنويسد. آنها هم نوشتند بسم اللّه الرحمن الرحيم. اين عهدنامه امير المؤمنين است كه خود درخواست كرده. عمرو گفت نام او و نام پدرش را بنويسيد زيرا او امير شماست هرگز امير ما نخواهد بود. احنف گفت نام امير المؤمنين را محو مكنيد.
من از اين مي‌ترسم كه اگر لقب امير المؤمنين را بزدائيد ديگر اين لقب (خلافت) باو بر نخواهد گشت. هرگز آنرا محو نكنيد و لو اينكه تمام مردم يك ديگر را بكشند. علي هم از قبول پيشنهاد عمرو در پاك كردن نام خود مدتي از
ص: 107
يك روز خودداري كرد. سپس اشعث رسيد و گفت اين نام را محو كن. علي گفت اللّه اكبر. اين سنت (بدعت بآن بدعت) شباهت دارد.
من در جنگ حديبيه كاتب پيغمبر بودم. پيغمبر فرمود بنويس محمد رسول اللّه و من هم نوشتم. دشمنان گفتند تو رسول اللّه نيستي. نام خود و نام پدر خويش را بنويس پيغمبر بمن فرمود آنرا محو كن (رسول اللّه) من گفتم نمي‌توانم آنرا پاك كنم بمن گفت آن كلمه را بمن نشان بده من هم آنرا نشان دادم و او خود كلمه (رسول اللّه) را محو فرمود و بمن گفت تو هم بمانند اين دچار خواهي شد و ترا بمحو كلمه وادار خواهند كرد.
عمرو گفت سبحان اللّه ما بكفار تشبيه ميشويم و حال اينكه مؤمن هستيم علي گفت اي فرزند نابغه (زن برجسته و معروف) تو كي توانستي يار فاسقين نباشي و از دشمني مؤمنين بپرهيزي؟ عمرو گفت بخدا سوگند هرگز من پس از امروز با تو در يك انجمن نخواهم نشست تا ابد علي گفت من اميدوارم انجمن من از تو و مانند تو هميشه پاك و مصون باشد عهدنامه هم (چنين) نوشته شد: اين است عهدنامه كه علي بن ابي طالب و معاويه بن ابي سفيان درخواست كرده و بدان راضي شده‌اند. علي از طرف اهل كوفه و اتباع آنها و معاويه از طرف اهل شام و اتباع آنها. كه هر دو بر اين متفق و بدان راضي شده‌اند كه حكم خداوند و كتاب خدا را حكم و داور بين طرفين نمايند و جز آن چيز ديگري نباشد كه موجب اتحاد و اجتماع و توافق گردد. كتاب خدا از آغاز كه سوره فاتحه باشد تا آخر آن حاكم بين طرفين باشد. هر چه آن كتاب (قرآن) زنده بدارد طرفين زنده بدانند و زنده بدارند و هر چه قرآن زايل و نابود كند و مرده بداند طرفين آنرا نابود و مرده بدانند. هر چه دو حكم (نماينده) در قرآن بيابند آن دو نماينده يكي ابو موسي عبد الله بن قيس و ديگري عمرو بن عاص بمدلول قرآن عمل كنند و هر چه در قرآن نباشد كه دال بر انجام كار شود بست و سابقه مراجعه و عمل
ص: 108
كنند بشرط آنكه آن سنت مبني بر عدالت باشد و موجب تفرقه نگردد. سنتي كه از هر حيث جامع باشد.
هر دو نماينده و حكم از علي و معاويه و دو سپاه آنها عهد گرفتند و سوگند دادند و پيمان را محكم كردند كه اگر رأي بدهند از آسيب و قتل مصون و محفوظ باشند نه تنها آنها بلكه خانواده آنها هم آسوده و ايمن باشند و ملت هم حكم آنها را اجرا كند و هر چه مقرر كنند امت بر اجراء آن آنها را ياري نمايد و نيز در پيمان شرط شد كه هر دو حكم و نماينده كه عبد اللّه بن قيس و عمرو بن عاص باشند ملزم شوند و تعهد كنند كه هرگز مردم را بجنگ مجدد وادار نكنند و ملت را متفرق و مختلف نسازند مگر آنكه از حكم آنها (كه بصلاح مردم باشد) تمرد بعمل آيد. انجام كار حكميت و داوري هم تا ماه رمضان مقرر شده و اگر دو نماينده مذكور بخواهند مدت را تمديد كنند اختيار تاخير و تمديد مدت را خواهند داشت. محل داوري هم بايد يك محل متناسب و متساوي ميان اهل كوفه و اهل شام (ميان دو مرز) باشد.
اشعث بن قيس و سعيد بن قيس همداني و ورقاه بن سمي بجلي و عبد الله محل عجلي و حجر بن عدي كندي و عبد اله بن طفيل عامري و عقبة بن زياد حضرمي و يزيد بن حجيه تميمي و مالك بن كعب همداني شهود پيمان بودند (از طرف علي) و از طرف معاويه ابو الاعور سلمي و حبيب بن مسلمه فهري و زمل بن عمر و عذري و حمرة بن مالك همداني و عبد الرحمن بن خالد مخزومي و سبيع بن يزيد انصاري و عتبة بن ابي سفيان و يزيد بن حر عبسي گواه بودند (كه امضاء كردند) با شتر هم تكليف شد كه گواه باشد و در آن عهد نامه نام خود را بنويسد. او گفت: هرگز دست راست من با من نباشد و هرگز از دست داست من سودي بمن نرسد و هرگز نفعي از دست چپ من هم حاصل نشود اگر من (با يكي از دو دست) در اين عهد نامه چيزي بنويسم. مگر من يقين نداشتم كه دشمن من گمراه است و من از خداوند حجت و ايمان نداشتم كه بدانم خصم بد كار و
ص: 109
گمراه است. شما مگر پيروزي را بچشم خود نديديد؟ (كه من مظفر شده و دشمن را شكست داده بودم). اشعث باو گفت: بخدا تو پيروزي نيافتي. هان نزد ما بيا و از ما بي‌نياز مباش. گفت: آري بخدا از تو در دنيا محض دنيا و در آخرت محض آخرت بي‌نياز هستم و خواهم بود. خداوند با شمشير من خون مرداني را ريخت كه تو نسبت بآنها بهتر نبودي (خون تو هم براي من مباح است و تو هم مانند دشمنان گمراه هستي).
من هرگز چنين خوني را (خون تو و دشمنان) حرام نمي‌دانم گفت: (راوي) انگار خداوند صاعقه بر سر اشعث (عبارت بيني اشعث) نازل كرد.
اشعث هم عهدنامه را برداشت و براي مردم خواند بر مردم ميگذشت و نامه را ميخواند تا آنكه بطائفه از بني تميم رسيد كه عروة بن اديه برادر بلال (خارجي مشهور) ميان آنها بود رسيد. عروه گفت: شما در كار خدا مردان را حكم قرار ميدهيد. (كار خدا داور و حكم نمي‌خواهد و خود حكم نمايان بي‌اختلاف است) آنگاه شمشير خود را كشيد و سرين مركب اشعث را با شمشير نواخت و فرياد زد «لا حكم الا للّه» (اين قاعده دين خوارج شد و يگانه سخني كه بر آن اتكا ميكردند). ضربت مركب سبك و اندك بود مركب اشعث هم گريخت اتباع اشعث بحمايت او برخاستند و فرياد زدند كه او (عروه) برگشت. اشعث هم برگشت كه قوم او براي حمايت و تعصب قيام كردند.
اهل يمن هم متابعت نمودند (احنف بن قيس و مسعر بن فدكي و جماعتي از بني تميم (زيرا ضارب از تميم بود) نزد اشعث رفته پوزش خواستند و او هم عذر آنها را با سپاس پذيرفت. عهد نامه هم در تاريخ روز چهارشنبه سيزده روز از ماه صفر گذشته سنه سي و هفت نوشته شد. بر اين هم تصميم گرفتند كه علي نزد دو نماينده در محل دومة الجندل و محل اذرح در ماه رمضان حاضر شود. بعلي گفته شد كه اشتر بصحت عهدنامه تسليم نمي‌شود و اعتراف نمي‌كند و چاره جز جنگ با آن قوم نمي‌بيند. علي گفت: به خدا سوگند من هم بدان راضي نبودم و نخواستم شما هم بدان راضي شويد ولي چون ديدم كه
ص: 110
شما جز بآن عهدنامه راضي نمي‌شويد من راضي شدم و چون راضي شدم شايسته نيست كه باز برگردم يا تغيير و تبديل بدهم آن هم بعد از اقرار و تسليم مگر آنكه معصيت خداوند مسلم و از كتاب خدا تجاوز شود. هان با كسانيكه امر خداوند را ترك كرده‌اند بستيزيد. اما اينكه ميگوئيد او (اشتر) از فرمان من سرپيچي كرده. او از آنها نيست كه من از عصيان و تمرد او بترسم. اي كاش ميان شما دو مرد مانند او (اشتر) پيدا شوند.
اي كاش ميان شما مانند او يك تن ميبود كه هر چه من در دشمن خود مي‌بينم او مي‌ديد.
اگر چنين بود (وجود يك يا دو كس مانند مالك اشتر) من اميدوار ميشدم كه كار شما راست آيد. من شما را نهي و منع كردم و شما تمرد كرديد كار من و شما چنين است كه مرد هوازني (اخو هوازن از طايفه هوازن كه باصطلاح عرب برادر تعبير ميشود) گفته،
و هل انا الا من غزيه ان غوت‌غويت و ان ترشد غزيه ارشد يعني من جز اين نيستم كه مردي از غزيه (طايفه) باشم اگر غزيه گمراه شود من هم گمراه ميشوم و اگر هدايت شود من هدايت ميشوم (در خوب و بد همراه و همرنگ آنها) بخدا شما كاري كرديد نيروي شما را متزلزل كرد و منتي بر شما نازل نمود و خواري و سستي و ضعف را ارث و سرمايه شما قرار داد آن هم هنگامي كه شما برتر و بالاتر و نيرومندتر شده بوديد كه دشمن از غلبه شما ترسيد و قتل ميان آنها فزوني و شدت يافت و درد زخم را چشيدند كه ناگاه قرآن را برافراشتند و شما را بحكم قرآن دعوت كردند تا شما را بسبب بروز فتنه و تفرقه از خود منصرف و دور كنند و بجنگ خاتمه دهند تا وقتي كه خوب مسلط و آماده شوند و فرصت را مغتنم بدارند و مرگ و فناي شما را مسلم بدانند و آن كار فقط براي خدعه و فريب بوده و شما هر چه آنها خواستند داديد و تسليم شديد و جز مدارا و پناه دادن بآنها چيز ديگري نخواستيد.
ص: 111
بخدا سوگند من بعد از اين گمان نمي‌برم كه شما رستگار و از در تدبير و عقل وارد شويد.
مردم (سپاه) از صفين برگشتند. چون علي برگشت حروريه (از خوارج) آغاز مخالفت و ستيز نمودند و خروج كردند (كه خوارج ناميده شدند) زيرا منكر حكميت و داوري گرديدند و راه ديگري را (هنگام مراجعت) پيمودند (از سپاه علي جدا شدند) راه بيابان را گرفتند. آنها در همان حال (جدائي) با سپاه علي مخالف و دشمن بودند كه در عرض راه بيكديگر دشنام ميدادند و يك ديگر را با تازيانه مي‌زدند و (باتباع علي) ميگفتند. اي دشمنان خدا در كار خدا تزوير كرديد (حكم و داور معين كرديد) آنها هم ميگفتند شما امام ما را ترك و تفرقه ميان جماعت ايجاد كرديد، طرفين (سپاه علي و خوارج كه از آنها جدا شده‌اند) بدان حال (اختلاف و ستيز و دشنام) بودند تا بنخيله رسيدند و خانه‌هاي كوفه را از دور ديدند. هنگامي كه نزديك شدند علي پير مردي ديد كه آثار بيماري بر او نمايان و در سايه يك خانه نشسته بود. علي بر او سلام كرد. او هم خوب جواب داد. علي گفت: روي ترا دگرگون مي‌بينم آيا از بيماريست يا علت ديگري دارد گفت: آري (از بيماري) علي گفت: شايد از آن بستوه آمدي؟ گفت: نه. هرگز آنرا براي ديگري نمي‌پسندم. گفت: مگر براي اين نيست كه بنيكي و آمرزش طمع داري و نكو كار باشي (كه در راه خدا مرض را تحمل ميكني) گفت: آري (چنين است). گفت. بتو مژده ميدهم كه مشمول رحمت خداوند خواهي بود و خدا گناه ترا خواهد بخشيد تو كيستي اي بنده خدا؟ گفت.
من صالح بن سليم هستم. گفت. از كدام قبيله هستي؟ گفت. اصل من از طايفه سلامان طي ميباشد ولي من در پناه طايفه سليم بن منصور هستم و بآنها منتسب ميباشم، علي گفت. سبحان اللّه! نام تو و نام پدرت و طايفه كه بدان منتسب هستي.
بسي خوب و فرخنده است آيا تو هم در جنگ با ما شاهد و ناظر و مباشر بودي؟
ص: 112
گفت. نه بخدا. من اين آرزو را داشتم ولي تب كه مي‌بيني بر من چيره شده مانع آن گرديد. گفت. (علي) «ليس علي الضعفاء و لا علي المرضي» تا آخر آيه بر ناتوانان و بيماران (واجب نيست). گفت. مردم درباره ما و اهل شام چه ميگويند و چه عقيده دارند. گفت. بعضي خرسند هستند و آنها از او باش مردم ميباشند (از پايان جنگ آن هم بدون پيروزي) برخي هم افسوس ميخورند كه چرا ميان تو و دشمن بايد چنين وضعي پيش آيد و آنها خردمندان و مردم صالح و صميمي ميباشند. علي فرمود. راست گفتي. خداوند درد ترا موجب كاستن گناهان تو گرداند. مرض اجر و ثواب ندارد ولي درد آن هيچ گناهي براي انسان نمي‌گذارد. گناه را ميزدايد.
اجر و ثواب بسته بزبان و كار دست و پاست (دست كار ميكند و پا براي كار نيك برداشته ميشود) خداوند هم با نيت خوب و باطن نيك و پاك بندگان خود را وارد بهشت ميكند. بعد از آن (گفتگو) علي اندكي رفت كه بسيار دور نشد ناگاه با عبد اللّه بن وديعه انصاري روبرو شد باو نزديك گرديد و درود گفت. از او پرسيد: از مردم چه شنيدي كه درباره ما چه ميگويند؟ گفت: بعضي مي‌پسندند و بعضي بد مي‌دانند. گفت: خردمندان در اين باره چه عقيده دارند؟ گفت ميگويند: علي داراي سپاه بزرگي بود آنرا پراكنده نمود. او يك دژ و پناهگاه محكم داشت كه آنرا ويران كرد. او چگونه و كي خواهد توانست كه هر چه ويران كرده دوباره بسازد و هر چه پريشان نموده دوباره جمع كند؟ اگر با همان عده كه اطاعت كرده بود بجنگ دشمن ميرفت كه يا پيروز يا هلاك مي‌شد بهتر ميبود و خرد و تدبير و عزم هم همان بود كه بايد بكار برده شود.
علي فرمود: آيا من ويران كردم يا آنها (متمردين از اتباع علي) من پريشان و پراكنده كردم يا آنها. اما اينكه مي‌گويند: مي‌بايد با عده مطيع خود ميرفتم و كار را با كارزار يكسره مي‌كردم تا پيروز يا كشته شوم. بخدا سوگند اين انديشه
ص: 113
بر من مخفي نبود و من خود در اين دنيا جان خويش را ارزان و خوار كرده بودم كه از بذل آن دريغ نداشتم. ميخواستم چنين كنم و خود بجنگ بپردازم ولي باين دو يعني حسن و حسين نگاه كردم و بآن دو يعني عبد اله بن جعفر و محمد بن علي (برادر زاده و فرزند) كه مرا پيش انداخته‌اند نگاه كردم دانستم كه اگر آن دو (حسن و حسين) كشته شوند نسل پيغمبر منقرض خواهد شد و ديگر نسلي از رسول ميان امت نخواهد ماند و من اكراه داشتم و مي‌ترسيدم كه باعث هلاك اين دو بشوم بخدا سوگند اگر من بعد از امروز با آنها (دشمنان) روبرو شوم خود بتنهائي و بدون لشكر و بي‌خانه و سامان بجنگ آنها خواهم رفت. سپس راه خود را گرفت (علي رفت) كه بر قبرستاني كه در طرف دست راست واقع بود ايستاد. در آنجا هفت يا هشت گور بود. علي پرسيد اين قبر كيست؟ گفته شد اي امير المؤمنين اين قبر خباب بن ارت است كه بعد از لشكركشي تو وفات يافت او وصيت كرده بود كه در كنار راه دفن شود. در آن زمان مردم مرده‌هاي خود را در درون خانه خود دفن مي‌كردند يا در پيرامون خانه‌ها. او (خباب) نخستين كسي بود كه در خارج شهر كوفه دفن شده بود و مردم هم بعد از او در كنار قبر او مرده‌ها را دفن كردند.
علي گفت خدا خباب را بيامرزاد او با ميل و رغبت اسلام آورد و باطاعت مهاجرت كرد (هجرت پيغمبر) و با جهاد زندگاني نمود او در زندگاني دچار درد شده بود كه چند سال تن او عليل بوده. خداوند اجر و ثواب مردم نكوكار را هرگز پامال و گم نخواهد كرد.
آنگاه بر آن گورستان ايستاد و گفت: درود بر شما اي ساكنين خانه وحشت و محله تهي از يار و ذي روح. سلام بر مؤمنين و مؤمنات و مسلمين و مسلمات. شما سلف رفته و ما خلف پي روي كرده هستيم نزديك است بشما ملحق شويم. خداوندا ما و آنها را بيامرز و از گناه ما و آنها عفو كن. خوشا بحال كسي كه معاد را ياد كند
ص: 114
براي آخرت كار نمايد و بحساب روز حساب بگذارد و از خداوند عز و جل راضي شد. بعد از آن رفت تا براه و جاده ثوريها (طايفه) رسيد. صداي گريه و ندبه شنيد پرسيد اين زاري براي چيست؟ گفته شد براي مقتولين صفين است. گفت:
من شهادت ميدهم آنهايي كه بردبار و پايدار بوده و بدرجه شهادت رسيده‌اند رستگار هستند (آنها آمرزيده و اهل بهشت هستند) بعد بطائفه فائشي رسيد كه باز مانند آن ندبه و گريه شنيد و بعد از طائفه شبا مي‌گذشت و باز صداي ضجه و زاري شنيد.
ناگاه يك ضجه سخت و لرزنده شنيد ايستاد. حرب بن شرحبيل شبامي (از همان طايفه) از خانه خود خارج شد و علي را ديد. علي گفت: آيا زنان شما بر شما چيره ميشوند و شما قادر بر نهي و منع آنها (از ندبه) نميباشيد. اين زاري چيست؟ گفت: اي امير المؤمنين اگر يك يا ده خانه و خانواده عزادار بودند ميتوانستيم آنها را منع كنيم ولي از همين محله صد و هشتاد گشته زندگي را بدرود گفته‌اند. خانه نمانده كه در آن سوگواري و زاري نباشد. ما گروه مردان هرگز گريه نمي‌كنيم ما از نيل شهادت خرسند هستيم. علي گفت: خداوند مقتولين شما را بيامرزاد. او پياده با علي راه پيمود و علي سوار بود. علي باو گفت: برگرد او ايستاد باز علي گفت:
برگرد و باز ايستاد علي گفت برگرد زيرا پياده رفتن تو براي والي و امير موجب گمراهي و خودخواهي خواهد بود و همچنين براي مؤمن باعث خواري مي‌گردد.
بعد از آن سير خود را ادامه داد تا رسيد بطائفه ناعطي كه تمام آنها از پيروان عثمان بودند. علي شنيد يكي از آنها ميگفت: بخدا علي كاري نكرده جز اينكه بيهوده رفت و بيهوده برگشت. چون علي را ديدند روترش كردند. علي رو بياران خود كرد و گفت. روي آن طايفه پيشين بهتر از روي اينها ميباشد. اينها شام را هم نديده‌اند (كه مانند اهل شام بدشمني ما كمر بندند) آنگاه چنين گفت.
اخوك الذي اذا اجرضتك ملمدمن الدهر لم يبرح لبثك و اجما
ص: 115 و ليس اخوك بالذي ان تشعبت‌عليك الامور ظل يلحاك لائما يعني. برادر تو كسي باشد كه اگر حادثه ترا بتنگ آرد پيوسته بياري تو قيام كند دوست و برادر تو كسي نباشد كه اگر كارها پريشان شود او هميشه ترا سرزنش و ملامت كند (بلكه دوست كسي باشد كه ترا ياري كند) سپس راه خود را گرفت در حاليكه خداوند را حمد و ثنا ميكرد تا آنكه داخل كاخ (قصر الاماره) شد. چون داخل شهر كوفه شد خوارج با او داخل نشدند بلكه حروراء (محل) را قصد كرده در آنجا اقامت نمودند اويس قرني هم در صفين كشته شد. گفته شده كه او در دمشق وفات يافت يا در ارمنستان يا در سيستان در آن سال جندب بن زهير ازدي كه با علي بود (در صفين) كشته شد او از ياران (پيغمبر) بود حابس بن سعد طائي كه با معاويه بود در جنگ صفين كشته شد. او خال (دائي) يزيد بن عدي بن حاتم (مشهور) طائي بود. يزيد هم قاتل او را با غدر و خيانت (ترور) كشت.
(قاتل او با علي بود و خود يزيد و پدر نامدار او با علي بودند كه او نتوانست قاتل را زنده بيند) عدي خواست فرزند خود را تسليم اولياء مقتول كند كه او گريخت و بمعاويه پناه برد. از كسانيكه با علي بوده و شربت شهادت را نوشيده خزيمه بن ثابت ذو الشهادتين (گواهي او كه يك تن بود مانند گواهي دو مرد بود كه پيغمبر چنين فرموده بود) او جنگ نميكرد. (از جنگ پرهيز داشت) چون عمار بن ياسر كشته شد (و دانست دشمن علي بر باطل است) شمشير خود را كشيد و جنگيد تا كشته شد زيرا او از پيغمبر شنيده بود كه فرمود «كشندگان عمار گروه ستمگر هستند» و نيز سهيل بن عمرو بن ابي عمرو انصاري كه با علي بود كشته شد و او از مجاهدين بدر بود و نيز يكي از مهاجرين كه خالد بن وليد باشد و از ياران بشمار مي‌آمد با علي بود كه در جنگ صفين كشته شد (در حاشيه اشاره شده كه اين اشتباه و خطاست) و بايد اشتباه باشد زيرا خالد در زمان عمر در گذشت و فرزند او عبد الرحمن يكي از بزرگترين سران
ص: 116
سپاه معاويه بود مگر اينكه خالد بن وليد ديگري باشد و آن هم بعيد بنظر ميآيد زيرا در هيچ تاريخي چنين نامي نيامده است. از اشتباه و خطاي مؤلف كه محقق و مطلع است تعجب مي‌شود) (شريح بن هاني) بضم شين و در آخر آن حاء بي‌نقطه است. همداني بفتح هاء و سكون ميم و فتح دال بي‌نقطه نسبت بيك قبيله بزرگ در يمن (نه شهر همدان- كه مكرراً اشاره نموديم). (حمزة بن مالك) بضم حاء بي‌نقطه و سكون ميم و در آخر آن راء.
(حضين بن منذر) بضم حاء بي‌نقطه و فتح ضاد نقطه دار (يريم) بفتح ياء دو نقطه زير و كسر راء و سكون ياء دوم و آخر آن ميم است. (بديل بن ورقاء بضم باء يك نقطه و فتح دال بي‌نقطه. (حازم بن ابي حازم) با حاء بي‌نقطه. (حبة بن جوين) بفتح حاء بي‌نقطه و باء تشديد شده (مضاعف) يك نقطه (عرني) بضم عين بي‌نقطه و فتح راء و آخر آن نون است
.
ص: 117